نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

تولد دوباره ام

آخرین روز آبان ماه

آبــان هم رخت سفر بسته و آذر پشت در منتظــر است... زرد و نارنجی این روزها را از یــاد نبر... چتر خیال باز کن و زیر باران قدم بزن... صدای خش خش برگ‌ها ملودی زندگیست ...🍂🍂 عزیزای دلم ؛ پاییزتون هزار رنــگـــ دیوار دلتون بلنـــد شبتون قشنـگـ عاشقتونم ♡♡ چند تا عکس از روز آخر آبان پارک نماز ♥♥♥♥♥♥♥ ♡♡♡♡♡♡♡ ♥♥♥♥♥♥ ♡♡♡♡♡♡♡ ♥♥♥♥♥♥ ...
30 آبان 1397

ثبت نام پیش دبستانی

الناگلی پر از شور و شوق من، این روزها در تب و تاب و تدارک خریدهای پیش دبستانیه که کمتر از یکماه به شروعش مونده. بعد از تحقیقات و بازدیدهای مامان و بابایی از چندتا پیش دبستانی بالاخره تصمیم بر این شد که نزدیکترین جا رو انتخاب کنیم که چندان فاصله ای با خونمون نداره.  امروز دوم شهریورماه ثبت نام رو انجام دادم . شمارش معکوس دخملی شروع شده و بیصبرانه منتظره. هر روز میپرسه مامان چندتا دوست میتونم پیدا کنم ؟؟؟  چند روز میرم مدرسه که اصلا تموم نشه ؟؟؟  یعنی اسم دوستام چی میتونه باشه؟؟؟  یعنی با دوستام اردو هم میریم ؟؟؟ موزه چی حتما میبرنمون؟؟؟ آتشنشانی هم قراره ببینیم ؟؟؟ واااای خیلی هیجان انگیزه م...
2 شهريور 1397

تولــــد ۶ سالگی

دختر عزیزم بیستم مردادماه امسال مامان برات یه سوپرایز داشت که میدونستم خیــــــــلی خوشحالت میکنه. از قبل بهت گفته بودم امسال باید بین جشــن تولد و شهربازی که خیلی دوست داشتی یکی رو انتخاب کنی . انتخاب برات سخت بود ولی بالاخره شهربازی رو انتخاب کردی ولی بشرط گرفتن کادوهای انتخابی خودت از من و بابایی ... در اصل نمیخواستم تولدت بدون کیک و فوت کردن شمع بگذره . واسه همین فقط با بابایی درمیون گذاشتم و چون خودت عاشق غافلگیری و سوپرایز هستی خواستم حسابی سوپرایز شی. همون روز تولدت کلاس آیمت داشتی . فقط با خانم معلم و مامانی های دوستات هماهنگ کردم و البته با خاله مهناز. بابامحمد تو رو رسوند کلاس و قبلش واسه صدمین بار سفارش کردی که "مامان من که رفتم کل...
29 مرداد 1397

★بهــــــترین بـــــــــاش★

بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه‌اش اما حرفش هیچ وقت از یادم نمی‌رود، می‌گفت : زندگی مثل یک کلاف کامواست ! از دستت که در برود می‌شود کلاف سردرگم، گره می‌خورد، می‌پیچد به هم، گره‌گره می‌شود . بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگ‌تر می‌شود، کورتر می‌شود، یک جایی دیگر کاری نمی‌شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ظریفِ کوچک زد ! بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود، یادت باشد گره‌های توی کلاف همان دلخوری‌های کوچک و بزرگند، همان کینه‌های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید زندگی به بندی بند است به نام «حرمت...
14 مرداد 1397

...

امروز به پایان می‌رسد. ازفردا برایم چیزی نگو. من نمی‌گویم فردا روز دیگری است توروز دیگری هستی، "تو"فردایی... همان که بایدبه خاطرش زنده بمانم. ♥♥ ♥♥ ♥♥ ♥♥ ♥♥ ...
9 مرداد 1397