نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

تولد دوباره ام

خرید سیسمونی

عزیز دلم امروز صبح با خاله فرح رفتیم سرزمین کودک واسه خرید کم و کسری های سیسمونی شما. قربون مامان جونم برم . خودش بخاطر پادردش نمی تونه باهام بیاد، اما همش به فکر اینه که چیزی کم و کسر نداشته باشی. خیلی زحمت کشیده برامون. خلاصه کلی خرید کردیم. نمی دونی چه لباسهای خوشگل و نازی انتخاب کردم واست. حالا نیست که بذارم جلوم و ذوق کنم. آخه خریدمون زیاد بود و همونجا گذاشتیم تا هر موقع بابایی تونست با ماشین بریم بیاریمشون. دیگه همه چیز تکمیله دست مامان بزرگ درد نکنه. 
31 خرداد 1391

دخترک من

 یــک روز. . . دخــــ♥ـــــتری خواهـــــم داشـــــت  شبـــــیه خـــــودم . . . خـــــودم فدای صـــــورت ماهـــــش میـــــشوم همیـشه از پس هر زمـــــین خوردنـی بر خـــــیزد  مهـــــربانی را یادش می دهـــــم . یادش می دهـــــم  همه دنیایـــــش را با مادرش قسـمت کند  حتی خطاهایـــــش را . . . آن وقـــــت دیگر هیــچگـــاه تنها نمی مـــــاند  روزی دخـــ♥ـــتری خواهــم داشـــــت  شبـیه خـــــودم . . . ...
27 خرداد 1391

سزارین هرگز

سلام نفسم. مامانی خسته و کوفته از کلاس فیزیولوژیک برگشته. نمی دونم بهت گفتم یا نه که طبق توافق من و بابایی قراره که شما جیگرمون کاملاً طبیعی به دنیا بیای فقط یه کم مدرن تر ؛ یعنی زایمان فیزیولوژیک یا همون زایمان در آب. علتش اینه که هر دومون با سزارین و زودتر به دنیا آوردن نی نی مخالفیم . مخصوصاً بابایی که مخالف سرسخته ، منم به نظرش احترام میذارم. این متد زایمان، در طول هفته ده جلسه کلاس آموزشی داره که حتما باید شرکت کنیم. امروز که دومین جلسه بود دو سکشن پشت سر هم برگزار شد و از صبح تا ظهر طول کشید. خیلی خسته و گرسنه ام ولی چیزی به اومدن بابایی نمونده ، اگه اجازه بدی منتظرش می مونیم فقط یه کوچولو...     ...
21 خرداد 1391

بچه گربه ها

سلام دخملکم. وای که اگه برات تعریف کنم امروز واسه مامانی چه اتفاقی افتاده حتماً جیغ می زنی. جونم واست بگه که اولین روز هفته هست و من و بابایی از پریشب شهرستان بودیم. دیشب بابایی برگشت شیراز و من واسه یه کار مربوط به سند خونه شهرستانمون اونجا موندم تا امروز صبح خودم بیام . خلاصه کارم تا ظهر طول کشید و وقتی رسیدم خونه اولش یه صداهایی مثل ناله توجهم رو جلب کرد که فکر کردم از حیاط میاد. اما خوب که گوش دادم دیدم هرچی به اتاق خواب نزدیکتر میشم صداها واضحتر میشن. جونم واست بگه مامانی؛ بالاخره فهمیدم منبع صداها زیر تختخوابمونه. نزدیک بود سکته کنم. سه تا بچه گربه خیلی کوچولو اونجا بودن که داشتن از گرسنگی تلف می شدن و واسه همین سروصداشون بالا رفته ...
20 خرداد 1391

روز پدر

عزیز دل مامان امروز ولادت امام علی و روز پدره. و اما از بابایی شما بگم که داره پدر میشه و حسابی از دستت شاکیه. چرا؟ چون روزش رو بهش تبریک نگفتی. ولی خودم از طرف دوتایی مون، چندتا شاخه گل و یه تی شرت واسش خریدم . واسه بابایی خودم هنوز هدیه نگرفتم، آخه انتخاب واسه آقایون خیلی سخته، شاید واسش یه پارچه شلواری بخرم یا کفش . به هر حال روز همه باباهای دنیا مبارک... برای باباجونم؛ پدر جان! توانت رفت تا من توان یابم... مویت سپید گشت تا مرا روسفید کنی... قامتت خمید تا من سربلند گردم... بر دستان پرمهرت بوسه می زنم. امیدوارم سرو وجودت همیشه سرسبز بماند.   ...
15 خرداد 1391

مامانی تنبل شده

سلام نفسم. گل گلک مامان چطوره؟ امیدوارم که خوب باشی. جونم واست بگه مامانی در آستانه هشت ماهگی دیگه تاب و توانی واسش نمونده. روز به روز ورم دست و پام بیشتر میشه و انقدر خسته میشم که حتی خوابیدن برام سخته. نه حوصله کار کردن دارم نه بیرون رفتن. صبح ها تا دیروقت تو رختخوابم و نای بلند شدن ندارم. اما با بابایی قرار گذاشتیم از امشب بریم پیاده روی تا این خرس گنده مجبور شه یه تکونی به خودش بده.   ...
11 خرداد 1391
1