نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

تولد دوباره ام

خداوندا سپاس برای...

خداوندا سپاس به خاطر گشاده دستی و سخاوتت ، سپاس به خاطر لایق دانستن ما برای پدر و مادر شدن، سپاس برای هدیه آسمانیت، سپاس برای داشتن خانواده ای خوشبخت، و سپاس برای سالم و توانمند بودنمان....     ...
29 مهر 1391

عروسی عمواحسان

جیگر مامان چطوره؟ خوبی که گلم ؟ بایدم خوب باشی آخه دیشب عروسی اولین عمویی بود که شما عروسکم تو جشنش حضور داشتی اما خودت خبر نداشتی. خیلی خوش گذشت.  فیلمبردارشون ، فیلمبردار عروسی من و بابایی بود و زن و شوهری حسابی از بچه دار شدن ما ذوق کردن و چند تا عکس به عنوان کادو ازمون گرفتن. چقدرم که بچه خوبی بودی تو عروسی عمو ؛ قربونت برم که انقدر خانومی. وااااای بخورم تو رو تپل مپلی. این عکس رو زندایی لیلا گرفت ازت: الناگلی دوماهه من ، عروسی عمو احسان؛ دوستت دارم عشق مامان ...
28 مهر 1391

جوجه قشنگ بابا

فرشته کوچولوی ما بعد از دیروز تا حالا که از درد واکسن آروم نمی گرفت امشب خندید و خوشحالمون کرد. بابایی که انگار با این خنده دنیا رو بهش دادی. نمی دونی چطور مثل بچه ها ذوق می کرد. صبحها که میاد خونه صبحانه بخوره تا براش نخندی از خونه بیرون نمیره. میگه قربون جوجه قشنگم برم که خوشرو و خوش اخلاقه واسه همین آدم باید صبحش با دیدن النا شروع بشه. فقط خدا رو شکر که تب نکردی که از این خیلی می ترسیدم. راستی امروز مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله مهناز از مشهد برگشتن و به اصرار من ناهار اومدن خونه ما. نمی دونی چطور به زور خان عموی من رو آورده بودن اینجا آخه یه چیزی بگم باورت نمیشه ؛ تا بحال خونه هیچکدوم از برادرزاده ها یا خواهرزاده هاش...
23 مهر 1391

واکسن دوماهگی

  امروز وقت واکسن دوماهگی دخترم بود و حدود ساعت 10اونجا بودیم. مامان برات بمیره که تو این دو ماه به اندازه امروز گریه نکرده بودی منم به گریه انداختی. خانومه خودش گفت که خیلی درد داره و ممکنه تب کنی. فقط خدا کنه مریض نشی درد و بلات به جون من. دیروقت شبه و به زور خوابوندمت. بابایی که نمی دونی چقدر ناراحته برات . وقتی تو نمی خندی همش اخماش تو همه و با یک من عسل نمیشه خوردش. و اما چکاب دوماهگی جیگر مامان که خیلی عالیه؛ وزنت 5کیلو و 700گرم، قدت 58 و اندازه دور سرت 39. دو هفته دیگه هم باز مراقبت داری فدات شم. می بوسمت. راستی نازنین یه چیزی؛ نمی دونم چرا دیگه تنها مخاطب تموم حرفها و یادداشتهام تویی. فکر می کنم وقتی باهات حر...
22 مهر 1391

مامانی بی حوصله

سلام الناجونم ، امروز پنجشنبه ساعت 12ظهره و تو جیگرم انقدر خوشگل خوابیدی که دوست دارم فقط نگات کنم. یکی دو ساعت دیگه بابایی میاد و مثل همیشه خیلی هم عجله داره واسه رفتن به شهرستان. اما من امروز برخلاف معمول اصلاً حوصله اونجا رفتن ندارم چون مامان و باباجونم دیروز با پرواز، رفتن مشهد زیارت امام رضا. الهی سایه شون کم نشه از سرم. راستی امروز دقیقا روز دوماهگی شماست اما واسه واکسنت شنبه نوبت زدن، منم از همین حالا استرسی دارم که نپرس... اینم عزیز دلم که آروم خوابیده ...
20 مهر 1391

بچه که دختر باشه

بچه که دختر باشه.............. مونس مادر میشه........ دختر خیلی عزیزه ..........همش زبون میریزه............. نون برنجی دختر ..............نازک نارنجی دختر .......... دختر گل تو باغاست......... چشم و چراغ باباست......     ...
16 مهر 1391

بندر گناوه

اینم از اولین مسافرت النا جونم به گناوه و عکسش کنار ساحل بندر؛ بخاطر گرم بودن هوا نتونستیم بریم کنار دریا عکس بندازیم عزیزکم. یعنی رفتیم ولی شب بود و شما جیگرم خواب بودی. دیشب خونه اجاره کردیم و اونجا موندیم ولی امروز ظهر نشده فرار رو بر قرار ترجیح دادیم چون واقعاً گرمای هوا کلافه کننده بود ،مخصوصاً واسه شما و ارشیاخان غرغرو. نمی دونی چه پسرعمویی داری که دخترم، همیشه زنعمو و مامان های دیگه به آروم بودن تو عسل مامان غبطه می خورن. فدات شم که انقدر خانومی عزیز دلم.   ...
14 مهر 1391

آخ جوووون سفر

 فدای عروسک من که امروز برای اولین بار داره میره یه سفر کوتاه اما تقریباً دور... ساعت حول و حوش 1بعد از ظهره و من و شما منتظر باباجون هستیم که بریم خودمون رو برسونیم به عمواینا که قراره جاده بوشهر منتظرمون بمونن. دختر خوشگلم امروز دقیقاً 43روزه شدی. الآنم داری بهم لبخند می زنی اومدم که بخورمت خوشمزه مامان. ...
13 مهر 1391

اولین سفر استانی

سلام دخمل گلی. اگه گفتی امروز کجا بودیم؟ با خاله مهناز و مژگان و مامان بزرگ رفته بودیم استهبان. آخه دخترخاله تون دانشگاه اونجا قبول شده و ازم خواسته بود که واسه کارای ثبت نام و انتخاب واحد باهاش برم. صبح زود حرکت کردیم و ساعت 9 دانشگاه بودیم. شما تو ماشین پیش مامان و خاله موندی منم با مژگان رفتم و تا ظهر کارمون تموم شد. حالا اینکه الناگلی اونجا حسابی خودش رو کثیف کرده بود و خاله توی دستشویی دانشگاه اونم جلوی دانشجوها تمیزت کرد بماند. من که بیرون وایسادم و کلی با مژگان خندیدیم. واسه صرف ناهار هم رفتیم آبشار استهبان . تا شب دیگه خونه بودیم و خوش گذشت. تازه این مسافرت استانی بود. الناگلی یه مسافرت خارج از استان هم در پیش داره، کی؟ همی...
12 مهر 1391

جشن عقد دخترخاله

سلام عزیز دلم. امروز داریم می ریم جشن عقد اولین خواهرزاده بنده. اما نه جشن عقد نوه ارشد ، تازه دومی هم نه ... سومین نوه مون، یعنی مژده خانوم. بله عزیزم منتظر بودیم خاله مهناز مادرشوهر بشه ولی خاله فرح مادرزن شد. باورم نمیشه مژده به این زودی بزرگ شده و داره شوهر می کنه آخه از بچگیهاش همه چی یادمه. وای نکنه بزرگ شدن تو هم به همین زودی بشه و چشم باز کنم ببینم داری عروس میشی. وای نه اصلاً دوست ندارم همچین روزی بیاد. به هر حال ایشالا که مژده جونمون خوشبخت بشه تو هم واسه دخترخاله که خیلی خیلی دوستت داره دعا کن. می بوسمت عزیزم. واااای این پاهای خوشکل کیه که حسابی به خودش رسیده:   "مامان چیکا...
6 مهر 1391