نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

تولد دوباره ام

تولد دومین دخترعمه

 گلم سلام. یه روز به پایان تابستون مونده و امروز یه نی نی به جمع خانواده بابایی اضافه شد. دقیقاً چهار سال پیش ساعت یک بعداز ظهر 30ام شهریورماه که روز تولد دایی حمید هم بود من عمه شدم. و امسال هم تکرار همون تاریخ و ساعت، دومین نی نی عمه الهه به دنیا اومد. اونموقع تازه ازدواج کرده بودم و نمیدونی توی بیمارستان چقدرررررر ذوق کردم که روز تولد داداشم با پسرش یکی شده تا اینکه سال بعدش روز تولد من و تو هم یکی شد و من از خوشحالی این اتفاق، درد زیادم رو فراموش میکردم. خدا همه بچه ها رو حفظشون کنه تو دخمل یکی یه دونه منم واسم نگهداره عشق مامان. بهرحال دایی حمید و طاهاگلی تولدتون مبارک ... کوچولوی عمه شما هم &nb...
30 شهريور 1394

عکس3در4

اینم اولین عکس سه در چهار جیگر مامان که برای دفترچه بیمه لازم بود ولی امیدی نداشتم که انقدر راحت با عکس گرفتن توی آتلیه کنار بیای اونم همچین عکسی. واااای فدات شم خانووووووووم. ...
27 شهريور 1394

النا پروانه میشود...

دخملی امروز تو اتاقش یه چیزی پیدا کرده و حسابی ذوق زده شده ؛ عزیزم این پروانه مال جشن تولد یکسالگیت هستش که شما تازه دیدیش و گفتی:" مامان میخوام بپوشم پلوانه شم که ازم عکس بگیلی" . الهی مامان قربون این پروانه خوشگل بره. ...
25 شهريور 1394

مطالعات دخترکم

گل مامان سلام. این روزا به کتاب قصه هات که یه مدت فقط توی کمدت بایگانی شده بود خیلی علاقه مند شدی ، هر روز و روزی چند مرتبه همه رو با هم میاری و ازم میخوای اونا رو برات بخونم. میگی:"مامان بخون تا من یاد بگیلم" . و بعد با دقت بهم نگاه میکنی و سرتاپا گوش میشی قربون اون چشمات برم. و من از این بابت خوشحالم و قول میدم بعد از اینها کلی کتاب قصه خوشگل برات بخرم عزیزم. اینم فهرست اولین کتاب قصه هایی که تو دوستشون داری و حالا شعراشون رو دست و پاشکسته میخونی :"دوتا کتاب رنگ آمیزی با شعر، لالایی، مروارید کوچولو، جیگیلی، حسنی و حنایی، نی نی جونم تو ماهی، آموزش الفبای فارسی و انگلیسی و دیگشنری تصوی...
24 شهريور 1394

گذر ثانیه ها

  زمان می گذرد و زمانه پیر می شود تنها یاد توست که هر ثانیه در دلم جوانه می زند تو تکرار می شوی و من هر روز بشوق حضورت دلتنگ می شوم تیک تاک ثانیه ها به وقت قرار عاشقیست ساعتم را به وقت دلم کوک کرده ام چون ثانیه ها را تند تند می شمارد ...
16 شهريور 1394

تولد تولد

عزیز دلم امروز دقیقاً بیست و چهار روز از روز تولدت گذشته و چون اون روز هنوز از مسافرت برنگشته بودیم به پیشنهاد بابایی قرار شد جشن تولدت رو موکول رو کنیم به سال آینده. اما انقدر ازم پرسیدی که "مامان کی تولدم میشه؟" که دیدم نمیشه دختر قشنگم تا سال بعد انتظار بکشه. خلاصه پنجشنبه شب که شهرستان بودیم خیلی ناگهانی خونه بابابزرگ یه جشن کوچولو واست گرفتیم. انقدر خوشحال شدی که وجدان درد گرفتم که چرا انقدر منتظرت گذاشتم عزیز دلم. آخه دقیقاً از آخر مردادماه حتی یک هفته هم نبود که خاله اینا یا مامان بزرگ یا خودمون عروسی نباشیم. این شد که انقدر طول کشید وگرنه تو فکرش بودم. پس باز هم تولدت رو بهت تبریک میگم و لحظه لحظه عمرم رو بدرقه نفس کشیدنت ...
14 شهريور 1394

داداشی الناگلی

سلام به دختر گلم...   خبر دست اول اینکه امروز با شما و عمه جون رفتیم سونوگرافی و جنسیت نی نی مون مشخص شد. ببخشید که اونی نبود که خودت دلت میخواست. آخه هروقت ازم میپرسیدی اسم نی نی مون چیه میگفتم اول باید ببینیم دختره یا پسر بعد واسش اسم بذاریم، تو هم زود میگفتی:" مامان دختر باشه" . ولی از امروز دیگه صاحب یه داداش کوچولو شدی. هرچند وقتی بهت گفتم نی نی مون داداشی شماست هیچ اعتراضی نداشتی و کلی هم ذوق کردی که " سوار کالسگه میکنیمش و میبریمش بیرون، اسباب بازیهامم بهش میدم ".... قربون تو دختر مهربونم برم من... بووووووووس ...
8 شهريور 1394

جشن عروسی مجتبی

عشقم سلام . پنجشنبه شب جشن عروسی پسر دخترعمه من بود و کلی بهمون خوش گذشت. شب حنابندون تا نزدیک صبح بیدار بودی ،حتی اونموقع هم به زور خوابیدی اما شب عروسی حسابی خسته بودی و بعد از شام خیلی زود خوابت برد. اینم عکسای خانوم گل خوشگلم با اون ژستهای دلبرونه اش، با نازنین خاله زهرا که از اصفهان اومده بودن. مامان فدات شه الهی. ...
7 شهريور 1394

دو تا هدیه با هم

سلام گلم. پنجشنبه گذشته که خونه بابابزرگ بودیم خاله فرح تازه از جمکران برگشته بود و برای تو و یاسمین دوتا توپ خوشگل خریده بود. خاله ندا هم که اونجا بود به تو و طاها یه هدیه شبیه هم داد با رنگهای مختلف دخترونه و پسرونه. مرسی خاله جونا دستتون درد نکنه . ...
4 شهريور 1394

عکسهای سفر

سلام عزیزکم. بالاخره بعد از چندین روز فرصتی دست داد تا عکسهای مسافرت رو اینجا برات بذارم. آخه هفته پیش که اصلاً نمی دونم چطور گذشت چون اکثر وقتاش من و تو خواب بودیم، انگار خستگی سفر از تنمون خیال بیرون رفتن نداشت. اونقدر زود گذشت که آخر هفته باورم نمی شد که هفته تموم شده و باز می خواستیم بریم شهرستان. این هفته هم که یکی دو روزش شما خانوم گلی بخاطر سرماخوردگی مریض و بیحال بودی اما خدا روشکر امروز دیگه خوبی. راستی یه اتفاق بد هم درمورد عکسهای سفرمون افتاد که حسابی اعصابم رو بهم ریخت ولی کاری از دستم برنمی اومد. اشتباهم این بود که همه عکسها رو از دوربین کات کردم که توی لبتاپ نگهشون دارم ولی نمی دونم چی شده بود_ به احتمال زیاد...
3 شهريور 1394
1