ما برگشتیم
سلام سلام الناگلی من. چهار روز از روز تولدمون گذشته و بالاخره بعد از شانزده روز زیارت و سیاحت به خونه برگشتیم. قسمت این بود که روز تولدمون در سفر باشیم. این چند روز مسافرت هم حسابی فکر و ذکر جشن تولدت رو از سرت انداخت. بابایی هم که فرصت رو غنیمت شمرده و پیشنهاد داده که جشن رو موکول کنیم به سال آینده. قرار بود جشنمون فقط با حضور چندتا از اقوام و دوستای شیرازی باشه ولی حالا که گذشته قول میدم یه جشن کوچولوی سه نفره هم که شده برات بگیرم عزیز دلم.
این چندمین تولد توست؟
و چندمین انبساط مجدد کائنات؟
و چندمین انفجار سکوت؟
چندمین لبخند آفرینش؟
خورشید را چندمین بار است که میبینی؟
و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟
چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟
چندمین دم!؟
چندمین آن!؟
آه که تو چقدر خوشبختی!
و جهان چه پرغوغاست
که بینهایتمین تولد تو را جشن میگیرد . . .