تولد تولد
عزیز دلم امروز دقیقاً بیست و چهار روز از روز تولدت گذشته و چون اون روز هنوز از مسافرت برنگشته بودیم به پیشنهاد بابایی قرار شد جشن تولدت رو موکول رو کنیم به سال آینده. اما انقدر ازم پرسیدی که "مامان کی تولدم میشه؟" که دیدم نمیشه دختر قشنگم تا سال بعد انتظار بکشه. خلاصه پنجشنبه شب که شهرستان بودیم خیلی ناگهانی خونه بابابزرگ یه جشن کوچولو واست گرفتیم. انقدر خوشحال شدی که وجدان درد گرفتم که چرا انقدر منتظرت گذاشتم عزیز دلم. آخه دقیقاً از آخر مردادماه حتی یک هفته هم نبود که خاله اینا یا مامان بزرگ یا خودمون عروسی نباشیم. این شد که انقدر طول کشید وگرنه تو فکرش بودم. پس باز هم تولدت رو بهت تبریک میگم و لحظه لحظه عمرم رو بدرقه نفس کشیدنت می کنم. خیلی دوستت دارم...
در ضمن خاله ها و مامان بزرگ هم حسابی زحمت کشیدن و همگی کادوی نقدی دادن چون یه جشن کوچولوی ناگهانی بود. دستشون درد نکنه...
راستی مامانی یه چیزی ؛ این لباسی که با تم پروانه تنت هست رو قبل از تولدت خریدم واسه جشنت. تازه کلی هم واست تدارک دیده بودم و چیزای خوشگل درست کرده بودم که الآن بایگانیش کردم واسه سال آینده. عکسش رو میذارم ببینی عروسکم که نگی جدی نمیگم.