بهبودی دخملیم
عروسک مامان ، درد و بلات به جونم...
خدا رو شکر امروز بهتر بودی و خنده رو لبت بود عزیزم... چشمم که به سوختگی دستت میفته اعصابم خورد میشه و به خودم بد و بیراه میگم، هرچند مقصر اصلی باباجونتون بود. تنها خوبیش هم همین بود وگرنه هرکسی به جز خودش حسابش با کرام الکاتبین بود. اما بذار یه چیزی بهت بگم ، دیشب بهم گفت وقتی اینطوری شدی و من بغلت کردم خودشم از گریه تو گریه اش گرفته. بابایی شماست دیگه خوشا به احوالتون.
خلاصه امروز خیلی نگران تاول دستت بودم، می ترسیدم پوستش کنده شه و دردت بیاد. با استرس و نگرانی بردمت حمام که کلی هم خوشحال شدی و آب بازی کردی. راستی دوست جدیدم که مشهدیه از بابایی شنیده بود که دستت سوخته. عصری اومد پیشمون و برات یه پیشی کوچولوی خوشگل آورد که راه میره و میو میو میکنه؛ راستکی که نه ، عروسکیه. دستش درد نکنه.
قربون اون دستای کوچیکت برم که به قول مژگان اولین زخم زندگی رو خورد. خدا کنه آخریشم باشه فرشته قشنگم...میمیرم برات مامانی. بوس.