پاییزت بخیر دخترکم
سلام عزیز دلم.
امروز به یه جشن تولد دعوت داشتیم (تولد هانیا؛ خواهرزاده زنعمو شمیم) که از دیروز حسابی خودمون رو آماده کرده بودیم واسه رفتن به جشن. اما متأسفانه همین صبح خبردار شدیم که به علت فوت یکی از اقوام زنعمواینا جشن کنسل شده. واسه همین بعد از ظهر با خاله اینا رفتیم باغ دایی حمید و بلال روی آتیش خوردیم که تو قشنگ من حسابی دلی از عزا درآوردی و دقیقاً چهارتا بلال خوردی. حتی بعد از تموم شدنش هنوز داد میزدی:"یه دونه دیگه ،یه دونه دیگه" که باز هم متأسفانه شارژ دوربینم تموم شده بود و نتونستم ازت عکس یا فیلم بگیرم. نوش جونت عشق مامان...
و اما چهارمین روز آخرین ماه پاییز و درختهای انار حیاط خاله که عشق میکردی از تکوندن برگهایی که روی سر و لباست میریخت. فدای تو عروسکم...
اندوهت را به برگها بسپار
پاییزت بخیر دخترکم؛ ای رفیق چهار فصل من...
کاش اناری باشم پر از شوق رسیدن به دستان تو ،
نه برگی پر از اضطراب افتادن...