نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

تولد دوباره ام

یلدا؛ تولد داداش کوچولو

1394/10/24 21:17
نویسنده : فاطمه مامان
285 بازدید
اشتراک گذاری

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

سلام سلام به دختر گلم که بعد از یه وقفه نسبتاً طولانی فرصتی دست داد تا به وبش سر بزنم.

آخه عزیز دلم بیست و چهار روزه که سرم حسابی شلوغه و به معنای واقعی دارم مشق مادری میکنم. 

بیست و چهار روزه که یه نی نی کوچولو به جمع سه نفره ما اضافه شده و حسابی روابط و شرایطمون رو دگرگون کرده. اما خداروشکر تو انقدر دختر عاقلی هستی که بیشتر از سن خودت شرایط من رو درک کنی دخترکم... هرچند دلواپسیم از جانب تو کاملاً بی مورد نبود اما خب به اون حدی هم که فکر میکردم نبود. گاهی اوقات حس حسادت باعث میشه یه رفتارهایی ازت سر بزنه اما بهت حق میدم عزیزم، تو خودت هنوز بچه ای و با اومدن داداشی مجبور شدی شرایط جدیدی رو تحمل کنی و من و محمدم داریم تمام تلاشمون رو میکنیم تا یه وقت حتی این فکر به ذهنت خطور نکنه که توجه و محبت پدر و مادری رو با یه تازه از راه رسیده سهیم شدی.

میخوام از شب تولد داداشی بگم برات؛با اینکه تاریخ سوم دی ماه برای اومدن مهمون جدیدمون تعیین شده بود ولی داداشی شما یه کم عجول بود و سه روز زودتر از موعد یعنی شب یلدا رو برای اومدن به این دنیا انتخاب کرد تا تاریخ تولد بچه های من دو شب تاریخی ثبت بشه؛ شب قدر و شب یلدا...

اون روز ظهر لیست چیزایی رو که واسه جشن یلدامون تدارک دیده بودیم از بابایی تحویل گرفتیم و قرار بود روی هندونه شب یلدامون اونطوری که خودت از عکسهای تبلت انتخاب کرده بودی مانور هنری بدیم که مهمون ناخونده ای کاسه کوزه ما رو بهم ریخت.

از ظهر اونروز یه درد خفیف داشتم و چند ساعت به حساب یه دلدرد معمولی گذاشتمش. اما دمدمای غروب دردم شدید شد و نمی تونستم قدم از قدم بردارم. کم کم شستم خبردار شد که اتفاق قریب الوقوعی در راهه.

الهی قربون تو دخترم برم که حسابی واسم دلسوزی کردی و انگار کاملاً میدونستی که باید چیکار کنی. وقتی تازه داشت باورم میشد که داداشی اون شب قصد اومدن کرده، تصمیم گرفتم وضو بگیرم تا اگه خواستم برم اتاق عمل باوضو باشم. وقتی دیدی حتی جوراب درآوردن از پام واسم سخته زود به سمتم دویدی و کمک کردی مامانی اینکار رو انجام بده.

وقتی دیدی به زور دارم از روی مبل بلند میشم پرسیدی "مامان کجا میخوای بری؟"وقتی گفتم میخوام وضو بگیرم،دستم رو توی دستای کوچولوت گرفتی و گفتی بیا برسونمت.

خلاصه یه وضوی نصفه نیمه گرفتم و با یه درد شیرین منتظر بابایی نشستم که با تماس تلفنی من از عجله مسافر کوچولومون مطلع شده بود. گفتم وضوی نصفه نیمه؛ آخه هر چی تلاش کردم که بتونم مسح پاها رو انجام بدم از شدت درد نتونستم.

بعد هم که بابا اومد و قرار بود راهی بیمارستان شیم ازت خواستم بری پیش مژده و تا برگشتنمون اونجا بمونی. برخلاف همیشه که اصرار داشتی همراهم باشی زود قبول کردی و اون شب تا ساعت 12 خونه مژده مونده بودی و انگار در غیاب ما جشن شب یلدایی برپا شده بود و بهت حسابی خوش گذشته بود. made by Laie

منم تو بیمارستان نگران بودم که تا صبح بیتابی کنی و بهونه من رو بگیری. نگو دخترم خانوم شده و اون شب بدون بهونه گیری پیش خاله فرح خوابیده بود.

فردا شبش دیگه با عضو کوچولوی خانواده خونه خودمون بودیم و تو دلت میخواست پیش مامان بخوابی. منم خیلی دلم برات تنگ شده بود دخمرگلی من...

و خلاصه گزارش این بیست و چند روز دگرگون شده شما دخترکم اینه که صرفنظر از گاهی اوقات که یه کوچولو حس حسادتت گل میکنه ،تو دختر قشنگم انگار چند سال بزرگتر شدی و خیلی تو کارهای مربوط به ایلیاکوچولو به مامانی کمک میکنی مثلاً برای عوض کردن پمپرز یا عوض کردن لباسش. همش میگی میخوام داداشی رو بوسش کنم اما چون نمیدونی باید اینکار رو با ملایمت انجام بدی، نتیجه ماچ و بوسه ات هم گریه انداختن ایلیا هستش. الحق که پسرکوچولومون هم چه صبورانه کارهای خشونت آمیز عزیزی الناش رو تاب میاره.

 

 دوستت دارم هزارتااااااااااااااا...  

 

 

پسندها (4)

نظرات (2)

مامان الی
3 بهمن 94 16:05
قدم نورسیده مبارک عزیزم
فاطمه مامان
پاسخ
مررررسی گلم
محجوب بانو
20 بهمن 94 22:58
سلام مهربونم واقعا خیلی خیلی خوشحال شدم تبریک میگم عزیزم انشالله به سلامتی
فاطمه مامان
پاسخ
ممنون خاله جون مهربون