نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

تولد دوباره ام

دخمرطلا

1395/1/24 11:05
نویسنده : فاطمه مامان
180 بازدید
اشتراک گذاری

عشقم سلام. آخرین دقایق شبه و بعد از یک روز پرکار و پر از خستگی چشمام هم حسابی درد گرفته اما دلم نمیاد قبل از گذاشتن این پست بخوابم. میخوام از خوشمزه بازیهای این روزات بگم که میترسم اگه زودتر ثبتش نکنم مشغله زیاد اونا رو از ذهنم پاک کنه.

اول از همه یه تشکر بهت بدهکارم عزیز دلم که پابه پای من و داداشی باهامون دکتر میای و صبوری میکنی دخترکم. جایزه خوب بودنت دو تا اسباب بازی بود که بهت قول داده بودم به انتخاب خودت برات بخرم و خوشحالم که حسابی خوشحالت کرد . وقتی مشغول کارم خیلی دوست داری کمکم کنی بهت میگم شما نمیخواد زحمت بکشی خودم کارامو میکنم. میگی:" میخوام زحمت بکشم کاراتو برات انجام بدم خب" قرررررررربونت برم من.

مرتب به سینک ظرفشویی سر میزنی که اگه ظرف کثیفی هستش بشوری و خودتو موش آبکشیده کنی واسه همین از ترس ظرف شستن جنابعالی، شبا که خوابی با اینکه خیلی خسته ام نباید بذارم یه قاشق کثیف جا بمونه از شسته شدن. وقتی هم که خودتو موش آبکشیده میکنی و از ترس سرماخوردنت دعوات میکنم با اون شیرین زبونیت پشیمونم میکنی . میگی "مامان من که دوستت دارم، میخواستم کمکت کنم ، باهام قهر نکن ، بوس بده بوس میخوام" نتیجه این میشه که یه عالمه میبوسمت و مرتب لباسهای خیست رو عوض میکنم .

دیگه اینکه حوصله دخمل خانومی تو خونه حسابی سر میره و همش سر مامانی غر میزنه و غر میزنه :

" مامان چرا کسی نمیاد باهام بازی کنه؟ مامان چرا کسی نمیاد خونه ما؟ مامان چرا داداش بزرگ نمیشه باهام بازی کنه ؟ مامان چرا من مدرسه نمیرم؟ مامان چرا الآن منو نمیفرستی مدرسه؟ هر روز خدا من میشم خانم معلمت و شما دانش آموزم، بچه مدرسه ای ها هم انقدر وقتشون رو صرف کسب علم و دانش نمیکنن که تو میکنی فدات شم. میگی "مثلاً صبح شده میخوام برم مدرسه، مامان غذامو بذار تو مدرسه میخورمش، ظهر که کلاسم تموم شد بیا دنبالم " بعد از 30ثانیه برمیگردی و بعد از یه سلام بلندبالا و ماچ و بوس میگی:" مامان خیلی خسته شدم تو مدرسه، حالا هم سرم درد میکنه" اونوقته که دلم میخواد بخورم تو رو با این حرف زدنت.  

میگی وقتی مامان شدم سه تا بچه میخوام . بچه هامو میارم میذارم پیش تو مواظبشون باش تا من برم خرید. تعجبتعجب

اوامر دیگه ای باشه خانووووووم؟؟؟

میگی دلم واسه دریا تنگ شده دوست دارم برم دریا، دوست دارم برم غار علیصدر سوار قایق شم بعد قورباوه ها رو که زیر قایق هستن نگاه کنم_ شایان ذکر است که دخملی من هرگز به غار علیصدر نرفته و به چشم ندیده تابحال_ دوست دارم سوار هواپیما شم برم تو ابرا، دوست دارم هر روز جشن تولدم باشه کیک تولد بخریم، دوست دارم حالا برم مدرسه، دوست دارم بزرگ شم، اینو دوست دارم اونو دوست دارم ... خلاصه که فهرست علایق شما تمومی نداره که جیگرم.

شبا قبل از اومدن بابایی بهش زنگ میزنی و صدتا سفارش ردیف میکنی که بقول خودت برات از " سوپل مالکت" بخره . کلی میخندم از اینکه چه حافظه ای داری که انقدر سفارش پشت هم قطار میکنی و تند تند میگی. روزا هم که بابا میخواد از خونه بره موقع خدافظی میگی بوس که ندادی بابا. اونم قند تو دلش آب میشه و ذوق میکنه از این حرفات و میگه : دختر طلاست بخداااااا...

راستی اینم بگم که ماهی گلیمون با اینکه یکماه قبل از عید خریدمش هنوز زنده اس. چرا میگم؟ آخه امسال اولین سالیه که ماهیمون از دستت جون سالم بدر برده. پارسال حدود سه بار ماهی گلی خریدم و دقیق یادمه حتی ماهی که شب قبل از عید خریدمش ازبس بهش دست زدی و باهاش بازی کردی موقع سال تحویل تنگ ماهیمون خالی بود. امسال دیگه دخترم بزرگ شده فداش شم. بوسمحبتبوس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)