النا به کلاس نقاشی میرود...
آخرین لحظه های اولین روز اولین فصل تابستون گرم؛ فصل تولد من و تو.
تو و داداشی هر دوتون تو خواب نازین جوجه های من. امشب از هر شب زودتر خوابیدی به عشق اینکه فردا صبح میخوای بری کلاس نقاشی. آخه تو خونه خیلی حوصلت سر میره و همش غر میزنی که چرا هیچکس نیست که باهات بازی کنه و هر روز منتظر بزرگ شدن داداشی هستی تا همبازی تو بشه. واسه همین هفته پیش رفتیم مهدکودک نزدیک خونه واسه ثبت نام کلاسهای تابستونی که انتخاب ما کلاس نقاشی و ژیمناستیک بود.
عزیز دلم کلی ذوق کردی که " مامان من دیگه بزرگ شدم میخوام برم کلاس کلی دوست پیدا کنم "، " مامان خــــــــــــــــــــیلی خوشحالم که میتونم برم کلاس" .
فدات شم خانومی من که انقد بزرگ شدی.
اول میخواستم کلاس آی مت ثبت نامت کنم اما بخاطر اینکه جایی که این کلاس برگزار میشه فاصلش از خونه ما زیاده و بابایی هم نمیتونه تو رو ببره و بیاد دنبالت، اینکار واسه منم با وجود ایلیا تو این فصل گرم سخته. ایشالا از ترم بعدش میفرستمت اون کلاس.
بهرحال فردا اولین جلسه کلاس نقاشیه و میدونم دخملی من تا صبح خواب دوستهای ندیده اش رو میبینه .
عاشـــــــــــــــــــــــــقتم مامانی، خوابای خوب ببینی عروسکم...