نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

تولد دوباره ام

دخملی مامان

1395/4/4 22:6
نویسنده : فاطمه مامان
309 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام به دخملی خودم. دیروز کلاس نقاشی برگزار شد اما فقط در حد تفکیک گروههای سنی کلاسها و تعیین روز و ساعت کلاس نقاشی. کلاس ژیمناستیک به حد نصاب نرسید و تشکیل نشد. کلاس نقاشی هم اولش قرار شد روزهای زوج یعنی هفته ای سه روز برگزار شه منم خوشحال از اینکه سه روز در هفته سرگرمی و کمتر تو خونه بهونه همبازی رو میگیری گفتم دیگه نیازی نیست کلاس دیگه ای ثبت نامت کنم. اما متأسفانه نهایتاً تصمیمشون این شد که فقط دوشنبه ها کلاس نقاشی داشته باشی. از دیروز تا حالا به معنای واقعی مامانی رو دیوونه کردی که کی وقت کلاست هستش . مگه طاقت داری از این دوشنبه تا دوشنبه بعد صبر کنی دخمل من. بنابراین باید حتماً برای پر کردن وقتت چاره ای اساسی بیندیشم. یکی دوتا مهد دیگه نزدیکای خونه هست که باید سر بزنم ببینم چه کلاسی به سن تو میخوره که ثبت نامت کنم.

از دیروز بگم که صبح زود از عشق کلاس از خواب بیدار شدی و بعد از صبحونه خوردن خیلی عجله داشتی واسه رفتن. ایلیا رو به درخواست مژده گذاشتم خونه شون تا تو رو ببرم کلاس. اونجا خانم مربی گفت بچه ها وارد کلاس شن و والدین یک ساعت دیگه واسه بردنشون بیان. یه حس خوب داشتی وقتی ازم خداحافظی میکردی که بری کلاس ؛ به قول خودت حس بزرگ شدن. فدات شم مامانی بعد از یک ساعت اومدم دنبالت و واسم تعریف کردی که حسابی بهت خوش گذشته و مرتب از زمان جلسه بعدی سوال میکنی خلاصه کشـــــــــــــــــــتی منو.

از این روزا برات بگم که کم کم داری چهار سالگی رو هم پشت سر میذاری و در آستانه پنجمین سال زندگیت هستی عزیز دلم.

میدونی مامانی؛ باور کن باورم نمیشه که داری قدم به سن پنج سالگی میذاری اونقدر که گاهی اوقات شک میکنم و با انگشت میشمارم؛ ... 92،93،94،95

آره خدای من واقعاً چهــــــــــــــار ســــــــــال گذشت. چهار سال بالندگی و بزرگ شدنت رو به نظاره نشستم و حالا باور نمیکنم به چه سرعتی گذشت این 4تا سال...

دختر خوشگلم ؛ بزرگ شدی و فهمیده و عاقل. بعضی وقتا برای جواب دادن به سوالهای ریز و درشتت واقعا کم میارم . آخه سوالهایی از مامانی میپرسی عجیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــب! میگی چی؟

جونم بگه برات میگی مامان صدای لاکپشت ، زرافه ، مارمولک ، مورچه رو من نمیدونم چطوریه برام همین الآن بگو سوال سوال

حالا من تعجبتعجب

میپرسی مامــــــان خدا کجاست؟ میگم تو آسمونهاست ... ابرا رو نشون میدی میگی این ابرا خدا نیستن؟ میگم نه خدا رو با چشم نمیشه دید. میگی هرکی فوت میکنه میره پیش خدا؟ میگم آره عزیزم. میگی خونه خدا خیلی بزرگه هر کی مرده میشه اونجا جا میشه؟ میگم آره فدات شم میگی اسپیلت داره گرمشون نشه؟

بازم منتعجبتعجب

چند روز پیش داشتی برنامه کودک تماشا میکردی که تو کارتون از یه اصطلاح استفاده کردن. گفتن امیرکوچولو دست و پاش رو گم کرده بود.  شما هم دودستی گرفته بودی و گیر داده بودی که مگه دست و پای آدم گم میشه که آدم مواظب باشه گمشون نکنه؟ هر کاری میکردم نمی تونستم مجابت کنم که این اتفاق نمی افته . تا چند ساعت تو ذهنت مونده بود و میپرسیدی پس چرا این آقاهه گفته دست و پای امیرکوچولو گم شده؟ خودت بهم گفتی که باید حرفایی که تو برنامه کودک به بچه ها میزنن رو گوش کنم...

وااااااااااای،آخرش دلم میخواست موهای خودم رو دونه دونه بکنم.

آخه اینا هم فکر نمیکنن الناخانومی من ممکنه همچین سردرگمی براش پیش بیاد و ذهن کوچولوش درگیر بشه؟؟؟!  مسئولین رسیدگی کنن لطـــــــــــــــــــــــــــفاً آرام

 

 

پسندها (5)

نظرات (2)

محجوب بانو
14 مرداد 95 17:53
دختر ، خاطرات شاد و خوشی گذشته لحظات شاد حال و امید آینده است تقدیم به دختر امروز و مادر آینده روزت مبارکالنا جان
مامان آنیسا
1 شهریور 95 15:50
نمیشه بهشون قول یا وعده ای بدی دیگه دیوونت میکنن با پیگیری های ثانیه به ثانیشون