نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

تولد دوباره ام

قصه ماهی گلی های الناجون

1395/12/28 23:55
نویسنده : فاطمه مامان
152 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان سلام. الهی آخرین روزهای سال برات پر از شادی و دلخوشی باشه عزیزکم...

امسال بیشتر از پارسال بی‌صبرانه منتظر سال نو و عید نوروز هستی گلم....

از اول اسفند خیابونا پر از ماهی فروشی شده و هر موقع میخوایم بیرون بریم ذوق می کنی واسه تماشای ماهی گلی ها. دقیقاً سر کوچه خودمون که خیلی نزدیکه وسایل هفت سین و ماهی فروشی هستش. همیشه قبل از بیرون رفتن ازم میخوای اول تو رو آماده کنم و اجازه بدم زودتر از ما بری سر کوچه ماهیا رو تماشا کنی. چون دیگه اونقدر بزرگ و عاقل شدی که خیالم راحته اجازه میدم واسه چند دقیقه تنهایی بیرون باشی. هرچند همین چند دقیقه هم دلم شور میزنه و خیلی زود خودمو بهت میرسونم اما بخاطر اینکه خودت دوست داری مامانی رو به این باور برسونی که دیگه بزرگ شدی دلم نمیاد دلت رو بشکنم. 

آخه همیشه قبل از اجازه گرفتن به ایلیا میگی:" داداشی من دیگه بزرگ شدم میتونم از مامان اجازه بگیرم خودم برم سر کوچه ولی تو هنوز کوچولویی فقط باید با مامان بیای"

به من میگی:" مامان من با هیچکس صحبت نمی کنم. فقط اونجا منتظر تو و داداشی می مونم که بیاین." حتی چند روز پیش هنوز نرفته زود برگشتی گفتی:" مامان تا در خونه رو باز کردم یه آقایی منو دید گفت سلام خانوم کوچولو، منم جوابش رو ندادم زود در رو بستم گفتم شاید دزد باشه" منو میگی کُلی خندیدم از این حرفت.  آخه کوچه ما بُن بسته و خیلی امنه، هیچکس هم جز همسایه ها رفت و آمدی نداره. اونوقت برات توضیح دادم که سلام کردن اشکالی نداره و هر کسی سلام کرد شما هم باید سلام کنی. باز میگی:"نه اصلا نباید با غریبه ها حرف بزنیم" فدات شم دختر فهمیده من... 

خب اومدم که قصه ماهی گلیهای امسالمون رو بگم که از اصل مطلب دور شدم.  جونم برات بگه همون اول اسفند که تازه ماهی گلی آورده بودن برات یه دونه خریدم و قرار شد اگه واسه عید زنده موندش براش یه دوست بخریم که دوتا بشن. القصه زنده موند و بعد از چند روز که گیر داده بودی واسه خریدن یه دوست واسه ماهی تنهای خوشگلت - خودت اینطوری صداش میکنی- ، بالاخره دیروز که بیرون کار داشتیم ازم قول گرفته بودی که بدون ماهی برنگردیم خونه. خلاصه بعد از کُلی گشتن تو وان پر از ماهی یکیش رو انتخاب کردی و اصرار کردی که ماهی ِ توی نایلون رو خودت دست بگیری. از قضا دو قدم مونده به خونه یهو بارون تند شروع کرد به باریدن ... یه کم عجله کردیم که زودتر برسیم به خونه که یهو نایلون از دستت افتاد و پاره شد. ماهی بیچاره با ضرب به آسفالت خورد و ضربه مغزی شد. حالا فکر کن تو اون بارون تند ماهی روی زمین بالا پایین می پرید، تو هم بلند بلند براش گریه میکردی، زود ماهی رو برداشتم و انداختمش تو یه ذره آبی که تو نایلون مونده بود و زود آوردیمش خونه اما یه دقیقه هم زنده نموند زبون بسته. انگار اون ماهی قبلی قسمتش نبود با اون جدیده دوست بشه. 

خلاصه به بدبختی تونستم تو رو راضی کنم که فرداش دوباره بریم یکی دیگه بخریم. حالا کاش فقط همین بود ... گوش کن تا از اون یکی ماهیه برات بگم. 

تازه گریه کردنت قطع شده بود که یهو دیدم داداشی داره میره سمت تنگ بلور که گذاشته بودمش رو دراوِر. چون میخواستم اون ماهی که تازه خریده بودیم توش بندازیم تا شاید از مرگ نجاتش بدیم که نشد. ایلیا رو بغل کردم که به تنگ ماهی دست نزنه و یکدستی گوشه تنگ رو گرفتم که بذارمش روی طاقچه که تکه ای که تو دست من بود کنده شد و تنگ افتاد و ریز ریز شد.حالا نوبت دومین ماهی بود که تو براش با سوز بیشتر و صدای بلندتر گریه کنی. ولی اونو زود برداشتم بردم آشپزخونه انداختمش تو آب و خوشبختانه اتفاقی براش نیفتاد و زنده موند. فدات شم که یه عالمه اشک ریختی واسه این دو تا ماهی گلی. 

بعد از اتفاق دوم بهت قول دادم فرداش دوتا ماهی بخریم تا با ماهی خودت۳تا بشن عزیزم. 

و این بود سرگذشت ماهی گلیهای سال جدید که با اینکه خیلی خسته ام و چشمام درد میکنه حیف بود برات یادداشتش نکنم. امروز دیگه با عمه جون که اومده بود اینجا فرستادمت بری خرید ماهی گلی تا با لب خندون بیای خونه.

یه چیز جالب دیگه اینکه ماهی که دیروز گرفتیم و اون بلا سرش اومد دوهزارتومن قیمتش بود و امروز کمتر از گذشت۲۴ساعت، چهار تا از اون ماهی گلیها رو به قیمت اون یه دونه میدادن. چون ۴تاش زیاد بود ۲تاش رو با رضایت شما دادیم به عمه جون. 

الهی هیچوقت نبینم چشمات بارونی باشه دخترکم. الهی همیشه دغدغه ها و دلمشغولیهای زندگیت به کوچکی نگرانی واسه ماهی گلیهات باشه عروسک من... 

تو بخندی همه چی خوبه بخند...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)