نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

تولد دوباره ام

سفر به مشهدالرضا

1395/3/4 21:32
نویسنده : فاطمه مامان
134 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از یکهفته اومدم تا از مسافرت به مشهد بنویسم. این سفر، چهارمین سفر خانم گلی ما به مشهد اما اولین تجربه سفر هوایی بود.

اولین بار فقط ۱۱ماهت بود که با ماشین بابایی رفتیم و دوست بابا با خانم و بچه هاشون همسفرمون بودن.

دومین بار سال بعدش بود که تازه دو ساله شده بودی و بدون بابایی با همراهی ۱۴ همسفر خوب- خاله ها، دخترخاله ها، دایی حمید، بابابزرگ و مامان بزرگ بود- و اشغال کردن ۴کوپه قطار واقعاً به یاد موندنی شد. 

سفر سوم دقیقاً یکسال بعد که آخرین روزهای سه سالگی بود و مامانی داداش کوچولوی شما رو چهارماهه باردار بود. این سفر هم که با مامان جون و عمه الهه و عمواحمد اینا با ماشین خودمون رفته بودیم. 

۹ماه بعد ازون سفر که هفته گذشته میشد با دایی حمید و زندایی و طاها عازم شدیم. ایندفعه فرقش این بود که یه کوچولوی ۵ماهه هم همسفرمون بود و میشه گفت این سفر رو بخاطر اون رفتیم. 

حالا دیگه از اولین تجربه پروازت بگم که خیلی بامزه اس...

۲۸ اُم اردیبهشت ماه ساعت ۵ونیم بعدازظهر پرواز داشتیم. اون روز برات یه روز خیلی خاص بود. شب قبلش به شوق سوار شدن هواپیما خوابیدی. صبحش تا بیدار شدی و دیدی بابا نیست زدی زیر گریه که"بابا کجا رفته دیشب قول داده که اگه بخوابم فردا سوار هواپیما میشیم" ... یعنی مامانی به بدبختی تونست راضیت کنه که بعد از ناهار قراره بریم فرودگاه. 

اون روز انقدر حرص خوردی که تا وقت رفتن شد و دست به دست طاها شاد و خوشحال رفتی فرودگاه. موقع بالا رفتن از پله های هواپیما دستای کوچیکت تو دست مامان بود و با فشردن دستام میتونستم حس کنم تجربه اول چقدر برات هیجان انگیزه عزیز دلم. روی صندلی هم که نشستی حرص میخوردی که همین الان هواپیما اوج بگیره و بری تو آسمونا... مگه یه ذره طاقت داشتی؟!

باحال ترین قسمتش لحظه بلند شدن هواپیما از زمین بود. تو و طاها انقدر جیغ زدین و ذوق کردین که باعث خنده همه شدین. هر کی اطرافمون بود به شما نگاه میکرد و میخندید. بابایی هم که صندلی جلویی ما نشسته بود برگشته بود میگفت:" یواش بابا آبرومون رفت." وای که چقدر خندیدیم از شما دوتا ...

یادم افتاده بود به اولین تجربه پرواز خودم که با اینکه بزرگ بودم- حدود ده سال پیش- استرس زیاد داشتم. بخصوص که اون سالها سابقه سقوط هواپیماها تقریباً بالا بود و پرواز ما به کشور سوریه چهارساعت تاخیر داشت اونم با دو تا فرود. یعنی یه بار فرودگاه تبریز فرود اومد که اعلام کردن علتش سوختگیری مجدد هستش، اما بین مسافرا شایعه شد هواپیما نقص فنی داره و همه به معنای واقعی ترسیدند. 

دیگه جونم برات بگه از زیارت امام رضا. یادمه دفعه های قبل هر دفعه میرفتیم حرم اصلا ً از شلوغی حرم خوشت نمی اومد و چون بهت تنه میزدن همش غُر میزدی که بریم بیرون. اما ایندفعه همینکه وارد صحن شدیم و چراغونی های حرم رو دیدی گفتی:" مامان امام رضا چه خوشگله". الهی من قربون این حرف زدنت برم...

قرار بود سه شب اقامت داشته باشیم. روز دوم همگی با مترو رفتیم طرقبه - به قول خودت طربقه- و حسابی بهمون خوش گذشت. تو هوای بارونی بستنی خوردیم و کُلی لواشک و آلوچه های خوشمزه خریدیم. 

موقع برگشتن دیگه هواپیما مثل بار اول برات تازگی نداشت و مرتب غُر میزدی که " چرا دیگه نمیشینه روی زمین پیاده شیم" 

خلاصه که نمیدونستیم به چه ساز دخملی برقصیم. به هرحال خوب شد که هواپیما سواری هم کردی و دیگه دست از سرمون برداشتی اگه خدا بخواد.

ماچ ماچ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)