دیگه شدی عروسک توبغلی
بارالها همچنان که مرا لایق مادر شدن دانستی
و از نعمت سرپرستی فرشته کوچک زمینی بهره مند ساختی،
توفیق بده تا این امانت بهشتی را به بهترین وجه به انجام برسانم.
سلام عزیز دل مامانی، عروسکم، عشقم ، نفسم؛ امروز نوزده روزه شدی و تازه موفق شدم به وبلاگت سر بزنم. آخه تازه سه-چهار روزه که از شهرستان برگشتیم و زحمت رو از مامان بزرگ کم کردیم. تو این مدت بابایی چون دوست داشت پیش ما باشه مرتب درحال رفت و برگشت بود واسه همین هرچی مامان بزرگ اصرار به موندن بیشتر داشت قبول نکردم. نمیدونی باباجونت چقدر از برگشتنمون به خونه خوشحال بود، تا حالا اینطوری احساسش رو با کارها و حرفاش نشون نداده بود و باعث خنده من میشد.
و اما اولین باری که بغلت کردم و از خونه رفتیم بیرون امروز صبح بود که بردمت مرکز بهداشت-همین دوقدمی خونه مون- تا وضعیت عسلی مامان چک بشه. انقدر اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردی و تا یکی حرف می زد بهش زل می زدی که یه خانومه سنت رو ازم پرسید، اونم فهمیده بود چقدر باهوشی عزیزکم.
و اما وضعیت تپلی مامان در 19 روزگی:
وزن: چهارکیلو و پنجاه گرم و قدت پنجاه و دو سانت و نیم. وای فدای اون قد و بالات.
هنوز باورم نمیشه انتظار اومدنت تموم شد و دیگه عروسک توبغلی مامان شدی. بعد از یه انتظار سخت و یه روز خیلی سختتر،بالاخره جمعه بیستم مردادماه هزار و سیصد و نود و یک ، ساعت23:13 دقیقه ؛ اومدی به زندگی من و بابایی ، خوش اومدی عزیز دلم...
*** مادر شدن یه حس بی نظیره ، اونم تو روزی که انگار خودت هم دوباره متولد شدی ***