النا با چشم گریون
الهی فدات شم عزیز مامانی که امشب با بغض و گریه خوابت برد. آخه خاله مهناز با بچهها خونه ما بودن. خیلی از اینجا بودنشون خوشحال بودی و با اینکه از صبح یه لحظه هم نخوابیده بودی،شاد و سرحال باهاشون بازی میکردی. وسط پژمان و مسعود جای خودت رو باز میکردی، می نشستی و حسابی براشون بلبل زبونی میکردی.موقع رفتنشون پژمان بهت یه تعارف زد که باهاشون بری. تو هم از خدا خواسته زود کاپشنت رو برداشتی رفتی بغل پژمان. واقعا قصدت رفتن بود و دم در با گریه آوردیمت داخل. بعدم مثل بارون بهار اشک میریختی و با التماس ازم میخواستی ببرمت خونه شون. هرکاری کردیم که قانعت کنیم نشد که نشد. بابایی بغلت کرد و انقدر راه رفت تا خوابت ببره. و اینگونه بود که النای خوشگلم با چشم گریون به خواب رفت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی