نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

تولد دوباره ام

آخرین فـــروردیــن قرن

آخرین شبِ آخرین فروردین این قرن هم تمام شد دیگر هیچ فروردینی با هزار و سیصد شروع نخواهدشد.... براستی که چه زود میگذرد و چه زود دیر میشود با آرزوی بهترین ها‌‌... وپایان همه دل خستگی ها ورفع گرفتاریها اول اردیبهشت ماهت مـــبــارکـــ دخترکم ... ️         ...
1 ارديبهشت 1399

...

بیا تا حواس زمین پرت بهار است برای چند ساعتی زندگی را قرض بگیریم؛ درِ خانه اردیبهشت را بزنیم و هم‌بازی باد و شکوفه‌ها شویم؛ به پچ پچ پرندگان با هم گوش بسپاریم و راز این زیبایی را از اردیبهشت بپرسیم، مزه باران را روی گلبرگ گل بچشیم و کمی از عطر ریحان و بابونه را بدزدیم و در جیبمان پنهان کنیم؛ میان گیس‌های بافته شده‌مان شکوفه بکاریم و جرعه ای از صبر پنجره را برای خستگی‌های‌مان قرض بگیریم؛ عکس آسمان را در دستانمان قاب کنیم و خورشید را به چشمانمان بیاویزیم‌... بیا زندگی را قلقلک دهیم تا صدای خنده اش لحظه‌هایمان را پرکند؛ تا مزه واقعی گوجه سبز در جانمان رخنه کند و خنکی فالوده در مولکول‌هایمان ذخیره شود؛ تا گذر زمان ی...
29 فروردين 1399

همبازی جـدیـــد

  سلام دخملی جون اینم از لاکی کوچولویی که مدتهاست دوست داری داشته باشیش . وقتی چهارساله بودی بابایی برات یه لاکپشت کوچولو آورد خونه که حدود دوسالی مهمون خونه مون بود و بعدش خیلی بزرگ و مردم آزار شد. یعنی هم حیاط خونه رو خیلی کثیف میکرد هم گلدونای کوچیک رو با دستاش مینداخت رو زمین که گلاش رو بخوره خلاصه با خرابکاریاش حسابی اذیتم میکرد. مامانی رو هم که میشناسی چقد رو گل و گلدوناش حساسه . چند دفعه اول که بهت گفتم کم کم باید با لاکی خداحافظی کنی حسابی مخالفت کردی و حتی به گریه افتادی. حق داشتی عزیز دلم چون از وقتی خیلی کوچولو بود هر روز حواست بهش بود که یه وقت گرسنه و تشنه نمونه_ البته به استثنای زمستون که توی خون...
23 فروردين 1399

دلـــم گــرفـــتــه

فردا شنبه است همان شنبه ای که همیشه خر بود فردا شنبه بعد از ۱۳بدر است. همان که هروقت می رسید دلمان می گرفت که تعطیلات باز تمام شد و دوباره باید صبح زود از خواب بیدار شویم. فردا شنبه است و من چقدر دلم میخواســـت فردا صبح زود بیدار می شدم و به امید پایان خوب سال اول و جشن الفبای دخترکم، راهی مدرسه میکردمش ... فردا اولین روز کاری در سال جدید است ولی حیف که حسش نخواهیم کرد همانطور که آمدن عید و بهار را حس نکردیم و هنوز باور نداریم که درختان به شکوفه نشسته اند .... بهار قرنطینگی اگرچه تلخ است اما تو بخند عزیزکم ... برای من و برای همه آنها که دلگیر از جبر روزگارند ... ...
15 فروردين 1399

روز طـبـیـعــت

در سیزدهمین روز بهار رویای سپید داشتنت را به طبیعت سبز چشمانت گرهی کور خواهم زد تا دست سیاهِ هیچ فاصله ای را توان گشودنش، نباشد. آرزو می کنم ... سیزدهمین روز بهارت سرشار از گره های سبز باشد بسان اشتیاق ناب کودکی که هر روز با دست های کوچکش گره های زندگی را سطر به سطر بر روی بند کفشهایش مشق میکند و خط خوردگی های سیاه هیچ طالع نحسی او را از بالندگی سبز و تکاپوی سرخش باز نمی دارد ... دختر گلم امروز سیزده بدر سال قرنطینگی، مثل شروع سال جدید با روز طیعت سالهای قبل خیلی تفاوت داشت. ورودی و خروجی شهر و حتی پارکها و مکانهای تفریحی مسدود و تردد ممنوع بود و تخلف از مقررات مساوی بود با توقیف یکماهه ماشین و جریمه نیم میلیونی. با ...
13 فروردين 1399

امـیــدوار بـاشـــیـــم

نگاه به حالایمان نکن! ماهم خوب می‌شویم، باران می‌بارد و با حالی خوش، زیر باران قدم می‌زنیم و می‌رقصیم. اسفند است و باران‌هایش و بی‌خیالی، اسفند است و یک قلپ چای و آرامش... هرچند که کمی خسته‌ایم و حالمان خوب نیست، ولی هنوز هم می‌شود لابه‌لای تمام دلهره‌ها به صدای باران گوش داد و آرام شد. می‌شود به صلابت ساقه‌های گیاه نگاه کرد و استحکام گرفت. نگاه به حالایمان نکن عزیز! قرار نیست همیشه از پشت شیشه باران را تماشا کنیم و در نهایت اندوه، به خیابان‌های تاریک و مه گرفته زل بزنیم. قرار است خوشی زیر پوست ما هم بلغزد و صدای لبخندهامان گوش‌های خیسِ خیابان را پر کند. نگاه به حالایمان نکن عزیز، قرار است رد شویم از این درد، قرار است...
10 اسفند 1398