پارک آزادی

یه سلام مادرانه گرم به دخمرگلی ۵ساله خوشگلم...
خداروشکر که این روزا حسابی حالت خوبه و لحظه به لحظه ۵ساله شدنت رو به خودت و اطرافیان یادآوری میکنی عروسکم. میگی " من دیگه ۵سالم شده خیلی بزرگ شدم ایشالا چندوقت دیگه میرم مدرسه باید خیلی درس بخونم"
آی مامان قربون اون درس خوندنت بره عشقم...
امروز طبق قرار قبلیمون که ازم قول گرفته بودی فردای جشن تولدت بریم پارک آزادی که شما سوار چرخ و فلک خیلی گنده بشی رفتیم اونجا البته با خاله مهناز و خاله ندا. قرار شد مسیر رفت رو بعلت ترافیک شهر با تاکسی بریم که موقع برگشتن بابایی بیاد دنبالمون. اما همینکه نزدیک پارک از تاکسی پیاده شدیم یه اتفاق ناخوشایند واسه دخملی خوشگلم افتاد که اولش خیلی ترسیدم ولی خداروشکر بخیر گذشت.
جونم بگه برات هنوز ده قدم برنداشته بودی که با صدای گریه ات متوجه شدیم پات داخل یه چاله کوچیک افتاده و گیر کرده اونم کنار یه خیابون پررفت و آمد که آسفالت شده هم بود.
یه آقایی هم اونجا بود که حسابی منو ترسوند و گفت سریع بچه رو ببریدش درمانگاه چون پاهاش مشکل پیدا میکنه.
خودت میگفتی درد نداری و بعد از یه مسیر کوتاه که بغلت کردم خودت راه رفتی اما بهونه میاوردی که "نمیتونم کفش بپوشم و همین الان باید دمپایی برام بخری"
خلاصه به مصیبتی خانوم کوچولو رو از دمپایی خریدن که نمیدونستم از کجا گیر بیارم منصرف کردیم و با وعده وعید فراوان بردیم پارک. و این شد که دخملی تا می ایستاد باید لنگه کفشش رو از پاش درمیاورد .
خداروشکر که پات درد نگرفت و تا آخر شب حسابی بازی کردی و بهت خوش گذشت.
و اما عکسهای امروز؛
 

️️

️️

️️

️️
و یه قایق سواری باحال با داداش کوچولو

️️

️️