نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

تولد دوباره ام

آبان ۹۹

سلام دردونه ساعت یک و چهل دقیقه به وقت بامدادِ آخرین چهارشنبه آبان ماه ۱۳۹۹ هست و بعد از دوماه آموزش مجازی کلاس اول دبستان فرصتی شد سری به وبلاگت بزنم عزیزم. از خرداد ماه که بابابزرگ رو از دست دادیم تا حالا که ناباورانه با نبودنش کنار اومدیم اتفاقات زیادی افتاد . مرداد ماه با تاییدیه روش تدریس توسط بازرسان آموزش و پرورش ، معلم کلاس اول دبستان غیردولتی سما شدم و با وجود افزایش شیوع بیماری کرونا به حدی گیر و گرفتاری آموزش مجازی هم برای دانش آموزان خودم هم شما کلاس دومیِ من زیاده که واقعا فرصت سرخاروندن ندارم . بخصوص این روزها که ذهنم هم درگیر دوستم نرگس هست که با وجود داشتن دوتا بچه گرفتار این بیماری شده و مدتیه حال مساعدی نداره خیلی...
29 آبان 1399

مردادماه

️ ️ در هوای شرجی چشمانت رسیده ام دلم لک زده برای بوسیدنت زودتر مرا بچین و به تابستان داغ تنت مهمان کن... ! عزیز مردادماهی من ، قشنگترین اتفاق هر ساله ام، باز ماه تولدت شد و ۲۰روز شمارش معکوس. آرزو میکنم هیچوقت دلتنگ نشوی . برایت آرزو میکنم شاد بودن و با عشق زندگی کردن و نگاه زیبای خداوند را . ️...
19 مرداد 1399

به شکرانه باسواد شدنت

دخملی نازم فصل بهار به نیمه رسید و همچنان آموزش مجازی کتابها رو دنبال میکنیم. کتابها تموم شده و یکی دوهفته دیگه پایان کلاسهای مجازی رو اعلام میکنن . دیگه شما تمام حروف الفبای فارسی رو یاد گرفتی، باسواد شدی و به آرزوی بزرگت که خوندن کتاب داستان بود رسیدی. امیدوارم این باسواد شدن همیشه تغییرات مثبت توی زندگیت ایجاد کنه و معمار خوب زندگیت باشی دختر عزیزم. اول مهرماه هرگز اینچنین پایانی رو تصور نمیکردیم . چه نوروزی بود و چه پایان سال تحصیلی سرد و بی روحی. با دلهره گذروندیم و در اوج بلاتکلیفی ثبت نام کتابهای درسی کلاس دوم رو انجام دادیم . متن روانخوانی و رونویسی امروزتون رو، تو کلاس اولی من میخوندی و سطر به سطر بیشتر دلم میگرفت. برات بهتر...
19 مرداد 1399

دلتنگی 😔

خانه ایی که تو در آن قدم می زدی ... نفس می کشیدی لبخند می زدی غم چه می دانست چیست؟ تاریکی را از کجا می شناخت ؟!! شب را چگونه درک میکرد ؟! تو خودت آفتاب بودی و ماه تمام پیامبری بودی با رسالت عشق تا آرزوهایم را با دست های سبز دعایت به آستان اجابت برسانی تا تو را داشتم جهانم بهشت بود پدر ... همه چیز تمام بود نمیدانم چه شد درخت نارنج، داخل حیاط... مادرم روی تخت، پدرم کنارش،،، --در قاب! بغضی به مهمانی گلویم آمده است در این میان یک چیز کم است، -- تو!!! کاش میان این خانه، --قدم می‌زدی! خیلی دلتنگتم بابا جونم...
1 مرداد 1399

جای خالی بابابزرگ 🖤

هر چیزی به اندازه جای خالیش تو زندگیمون ذهنمون رو درگیر خودش میکنه بعضی جای خالیها کوچکند و با چیزهای کوچک پر میشوند مثل یک حبه قند کنار چای مثل یک چتر در روز بارانی مثل یک مسافرت بدون موسیقی مثل یک حساب بانکی خالی اما امان از جای خالیهای بزرگ که نمیشه به راحتی اونها رو پر کرد ... مثل جای خالی یک لبخند روی صورتی که دیگر نمیخندد مثل جای خالی یک نفر که حالا تبدیل به یک قاب عکس و یه عالمه خاطره شده مثل جای خالی یک دست نوازشگر مثل جای خالی پدر 🖤 الناجونم چهل روزه که بابابزرگ دیگه توی جمع ما نیست . چهل روزه که به ما چهل سال گذشته و هنوز باور نداریم رفتنش رو . ناگهانی و اونطور که خودش آرزو داشت رفت اما ما رو با یه د...
22 تير 1399