نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

تولد دوباره ام

دلدرد عروسکم

سلام النای قشنگ مامان. امروز صبح نمی دونم چت شده بود که آروم نمی گرفتی عزیز دلم. فکر کنم دلت درد می کرد. تو چشمام نگاه می کردی و اشک می ریختی ،منم که کاری از دستم برنمی اومد باهات کلی گریه کردم. اما حالا که ظهر شده خدارو شکر خوبی و با خنده هات مامانی رو آروم کردی درد و بلات به جونم. بابایی چند دفعه زنگ زد حالت رو پرسید که اگه بهتر نشدی ببرمت دکتر اما گفتم آروم خوابیدی و خیالش راحت شد. قربون این صورت معصوم و قشنگت برم که آروم تو خواب نازی. دوستت دارم عروسکم. می بوسمت.
20 شهريور 1391

اولین خرید من و تو

دخمل کوچولو جونم سلام. دیروز خاله زهرا و نازنین از اصفهان اومدن خونه ما. خاله فیروزه و فرنوش هم امروز اومدن و صبح با هم رفتیم خرید، بیشتر واسه خرید مدرسه بچه ها رفتیم. اما خیلی پشیمون شدم که رفتم چون تو عزیز دلم گرمت شد و اذیت شدی. عوضش چند تا لباس خوشگل واست خریدم جیگرم ... ببخشید گلم که مامان بدی بودم امروز. دیگه هرگز تو هوای گرم بیرون نمی برمت. فقط می خواستم دوتایی مون یه حال و هوایی عوض کنیم اما زمان خوبی رو واسه اینکار انتخاب نکردم. خیلی دوستت دارم عشق مامان، می بوسمت هزارتا... ...
19 شهريور 1391

بوس بوس

وااای بخورم این خوشمزه رو با اون اثر هنری گوشه لباش . دقیقاٌ نمی دونم کار کدوم یکی از دخترخاله هاست که امروز خونه ما بودن؛ مژده، مژگان یا زهرا. چیزی نیس فقط یه بوسه روژلبی.     ...
14 شهريور 1391

یک یادداشت بیست روزه

عزیز دلم امروز بیست روز از بدنیا اومدنت گذشته و میخوام خاطرات این بیست روز رو اینجا یادداشت کنم: فرشته زمینی قشنگم؛ 22مردادماه یعنی وقتی دو روزه بودی نزدیک ظهر بود که بعد از واکسن بدو تولدت از بیمارستان مرخص شدیم و از اونجا رفتیم خونه خاله مهناز. متأسفانه شارژ کولر ماشین بابایی تموم شده بود و چون خیلی گرمت شد تمام مسیر رو تو بغل خاله فرحناز گریه کردی ، اما تا رسیدیم خونه ساکت شدی و به قول عزیزیم خونه خاله رو میخواستی که گریه می کردی. پژمان تا تو رو دید گفت :خاله اینکه خیلی زشته می خواستم بگیرمش پشیمون شدم. خلاصه کلی با آرش مسخره بازی درآوردن تا ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم . عزیزم خاله مهناز این چند روزه خیلی واسمون...
9 شهريور 1391

لحظه تولدت

و اما عکس لحظه زمینی شدن فرشته کوچولوی ما که توسط بابایی گرفته شده:       اینم عکس یکروزگی تپلی مامان که هنوز از بیمارستان مرخص نشده، بخورم لپاتو؛         ...
9 شهريور 1391

دیگه شدی عروسک توبغلی

بارالها همچنان که مرا لایق مادر شدن دانستی و از نعمت سرپرستی فرشته کوچک زمینی بهره مند ساختی، توفیق بده تا این امانت بهشتی را به بهترین وجه به انجام برسانم.   سلام عزیز دل مامانی، عروسکم، عشقم ، نفسم؛ امروز نوزده روزه شدی و تازه موفق شدم به وبلاگت سر بزنم. آخه تازه سه-چهار روزه که از شهرستان برگشتیم و زحمت رو از مامان بزرگ کم کردیم. تو این مدت بابایی چون دوست داشت پیش ما باشه مرتب درحال رفت و برگشت بود واسه همین هرچی مامان بزرگ اصرار به موندن بیشتر داشت قبول نکردم. نمیدونی باباجونت چقدر از برگشتنمون به خونه خوشحال بود، تا حالا اینطوری احساسش رو با کارها و حرفاش نشون نداده بود و باعث خنده من میشد. ...
8 شهريور 1391
1