نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

تولد دوباره ام

روزت مبارک خوشگلم

  النا تویی خوشگل من یکدونه این دل من اگه یه روز نبینمت این میشه یک مشکل من قربون اون قد و بالات فدای اون ناز نگات ای دخترم قهر نکنی میمیرم واسه قهر کردنات     ...
25 مرداد 1394

ما برگشتیم

سلام سلام الناگلی من. چهار روز از روز تولدمون گذشته و بالاخره بعد از شانزده روز زیارت و سیاحت به خونه برگشتیم. قسمت این بود که روز تولدمون در سفر باشیم. این چند روز مسافرت هم حسابی فکر و ذکر جشن تولدت رو از سرت انداخت. بابایی هم که فرصت رو غنیمت شمرده و پیشنهاد داده که جشن رو موکول کنیم به سال آینده. قرار بود جشنمون فقط با حضور چندتا از اقوام و دوستای شیرازی باشه ولی حالا که گذشته قول میدم یه جشن کوچولوی سه نفره هم که شده برات بگیرم عزیز دلم. این چندمین تولد توست؟ و چندمین انبساط مجدد کائنات؟ و چندمین انفجار سکوت؟ چندمین لبخند آفرینش؟ خورشید را چندمین بار است که میبینی؟ و ثانیه چندمین ...
24 مرداد 1394

فقط واسه تو

  دخترم سه ساله که تو اومدی        که من و به خنده مهمونم کنی         که غم و از دل من برونی و           مرهمم باشی و درمونم کنی   تو بهار عمرمی عزیز من           واسه زخمای دلم تو چاره ای      شب و روزش دیگه فرقی نداره      تو تموم لحظه هام ستاره ای وقتی بیرون میزنم از خونمون تویی که همیشه دنبال منی می رم و دلم کنارت می مونه دخ...
4 مرداد 1394

مامان و دخمل 20مردادی

دخملی جوووونم.... یه خبر دارم واست کمی تا قسمتی داغ.... جونم واست بگه در آستانه ماه تولدمون یه سفر تقریباً ناگهانی توی برنامه تابستونی مون قرار گرفت ؛سفر به مشهد و شمال که تصمیم من و بابایی واسه آخر فصل بود اما چون عمه الهه اینا با مامان جون حالا-هشتم مرداد- قصد رفتن کردن ما هم با عمواحمد و زنعمو همسفرشون میشیم. گفتم ناگهانی؛ آخه یه سری کارهای تزیینات مربوط به تولدت که بیصبرانه منتظرشی داشتم که با خیال راحت و کم کمک انجامشون میدادم ولی حالا باید سریعتر دست بجنبونم تا بتونم تا چند روز آینده یعنی قبل از مسافرتمون تمومش کنم. البته امیدوارم ... آخه مشخص نیست روز تولدمون هنوز مسافرت باشیم یا نه ولی قطعاً تا برگردیم چیز...
4 مرداد 1394

بارون مردادماه

  باورت نمیشه اگه بگم شروع ماه تولدمون همزمان شده با بارش بارون تابستونی و خنک شدن غیرقابل تصور هوا. بارون که میباره همش تو حیاطی و از منم میخوای بیام زیر بارون. بوی نم بارون یه حس خوب به آدم میده و هوس قدم زدن میکنی. شما جیگر مامان هم که این روزا پایه پیاده روی من شدی و پابه پای مامان هر روز کلی راه میای. شب هم که میشه میگی:" مامان پام خیییلی دلد میکنه ،بیا بخوابونم" . فدات شم الهی...   ...
3 مرداد 1394

هدیه خاله جون

الناگلی من روز جمعه از خاله فیروزه یه دمپایی انگشتی هدیه گرفته که خیلی خوشحالش کرده. آخه چون خاله خودش همیشه دمپایی انگشتی می پوشه یه روز خونه بابابزرگ بهم سفارش کردی که برات از این مدل دمپاییها بخرم که دوست داری فدات شم. خاله هم از من قول گرفت که من اینکار رو نکنم تا خودش بخره برات. قربونت برم که حتی تو خونه هم از پات بیرون نمیاری و وقتی اعتراض میکنم میگی :" چلا نپوشم؟ دوسش دالم خب مامان" خب منم عاشششششق توام عزیز دل مامان... ...
2 مرداد 1394
1