نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

تولد دوباره ام

سخن آغازین

1391/8/5 19:20
نویسنده : فاطمه مامان
128 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدایی که نزدیک ماست                    و بیننده هر بد و نیک ماست...

 

النای عزیزم، با اینکه مدت زیادی بود از وجود این وبلاگ باخبر بودم ولی به دلایلی تا بحال خاطراتت رو توی سررسیدم یادداشت می کردم که همیشه یادگاری بمونه و روزگاری بخونیشون. اما بعدش تصمیم گرفتم این نوشته های کاغذی رو به نت بوک اینترنتی منتقل کنم.عصر،عصر ارتباطاته و تکنولوژی مدرن ، قلم و کاغذ رو به بایگانی سپرده. دنیا عوض شده مادرجان.

 

عزیز دلم خاطرات دوران بارداریم رو تو سررسیدم یادداشت کرده بودم ، حالا که به دنیا اومدی و دفتر خاطراتت اینترنتی شد فقط مطالب مربوط به امسال رو منتقلش می کنم به همین جا تا بدونی از وقتی که تو وجودم حست کردم، چقدر برام عزیز بودی فدات شم. البته هرچیزی که مربوط به قبل از سال جدید میشه توی دفترم نگهداشتم واسه اینکه خونده بشن با اون چشمهای قشنگت عشق مامان.

 

پس یاعلی میگویم و می نویسم از دلنوشته هایم که برای توست دخترکم؛

 

می نویسم از خوبیها

 

زندگی،عشق،امید

 

و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست...

 

 از دل عاشق بیتاب وصال

 

از تمنا

 

از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود...

 

می نویسم از لبخند ،

 

از نگاهی  که پر از عشق به هر جای جهان می نگرد...

 

زندگی با همه تلخی ها

 

باز هم شیرین است...

 

زندگی کلبه دنجی است که در نقشه خود

 

دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد...

 

زندگی مرد بزرگی است که در بستر مرگ

 

به شفابخشی یک معجزه ایمان دارد...

 

زندگی حالت بارانی چشمان تو است

 

که در آن قوس و قزح های فراوان دارد...

 

زندگی آن گل سرخیست که تو می بویی

 

یک سرآغاز قشنگی ست که پایان دارد...

 

زندگی کن، جان من سخت نگیر

 

رونق عمر جهان چند صباحی گذراست،

 

قصه بودن ما...

 

برگی از دفتر افسانه ای راز بقاست...

 

الهی به امید تو...

پسندها (2)

نظرات (0)