روز پر دردسر
سلام نفسم، امروز واسه مامان روز خسته کننده ای بود. از صبح تا ظهر سر کلاس فقط حرف می زدم. آخرش بچه ها صداشون دراومد و تذکر دادن که فکر بار شیشه خودم یعنی شما نازنازی مامان هم باشم. چاره دیگه ای نبود آخه بیست و سوم همین ماه آخرین جلسه کلاسهاست و هنوز مبحث زیادی مونده تا پایان کتابها.
خلاصه ظهر که از مرودشت برگشتم دوست داشتم بیام خونه و فقط بخوابم اما نمی شد چون وقت ویزیت داشتم واسه شما موچولوی نازم. خوبیش اینه که بیمارستان مادر و کودک تو مسیر برگشتمه و میتونم با یه تیر دو تا نشون بزنم. نتیجه چکاب اینکه همه چیز اوکی بود و جیگر مامان در وضعیت خوب. منم سه کیلو اضافه وزن داشتم یعنی از 52به55.
بعد از اون هنوز نرسیده بودم خونه که بابایی زنگ زد و گفت عمواحمد تصادف کرده و با دلشوره رفتیم بیمارستان فرهمندفر. اما خدارو شکر بخیر گذشته بود و فقط یکی از پاهاش شکسته بود. ایشالا که زودتر خوب شه. وای عزیز مامان، نمی تونی تصور کنی چقدر خسته ام. فدای تو دوستت دارم. بوس.