نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

تولد دوباره ام

دلنوشته مادرانه

1395/1/31 21:9
نویسنده : فاطمه مامان
291 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم امروز آخرین روز فروردین ماهه. دیروز برای آخرین بار برای گچگیری پای ایلیا رفتیم مطب دکتر آذرپیرا. فدات شم عزیزدلم که تو این چند ماه پابه پای داداشی باهامون دکتر اومدی ولی بالاخره تموم شد. دیروز صبح دکتر رباطهای پای ایلیا رو با یه عمل سرپایی کوچولو باز کرد و بعد ازون پاهاش رو گچ گرفت. داداشی زبون بسته خیلی بیتابی میکرد ، تا شب آروم نمی گرفت و یک نفس گریه میکرد. بابایی دیروز نتونست باهامون بیاد واسه همین من و تو و عمه جون مجبور شدیم با آژانس بریم. برخلاف تصورم که فکر میکردم مثل همیشه یکی دوساعته کارمون تموم میشه و برمی گردیم خونه ، دقیقاً از ساعت 10 صبح تا 2بعد از ظهر طول کشید . وقتی برگشتیم خونه بوی سوختگی غذا تمام فضای خونه رو پر کرده بود. آخه یه کار اشتباه کرده بودم چون وقتی خواستیم بریم مرغی که واسه ناهار گذاشته بودم نپخته بود شعله گاز رو تا حد امکان پایین کشیدم ،بخاطر تو که می دونستم تا برگردیم خونه حسابی گرسنه شدی و نمیتونی واسه پختن مرغ صبر کنی.اما تنها چیزی که از این کار عایدمون شد مرغ جزغاله شده ای بود که به زور از قابلمه کنده میشد.  

بالاخره نتیجه کار مامان سهل انگار این بود که بابایی به پیشنهاد من ساندویچ به دست اومد خونه . تو ساندویچ نخواستی و سفارش چلوکباب دادی واسه همین با بابا رفتین و تا من ساندویچم رو خوردم برگشتین. اما همون غذا رو هم به بهونه تند بودن مثل جوجه یه ذره بهش نوک زدی و گذاشتیش کنار. شب هم شام درست و حسابی نخوردی. داداشی درد داشت و خیلی گریه میکرد حتی نمی تونستم یه لحظه زمین بذارمش.

وقتی خوابت برد همینکه چشمم بهت افتاد نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و یه عالمه بوسیدمت.

خلاصه حسابی از خجالت چشمام در اومدم مامانی. تو این چندماهه خیلی سختی کشیدم و هیچکس از دلم خبر نداشت اما همه تلاشم رو کردم که بخاطر مشکل داداشی خودمو نبازم. برام مهم نبود که بعضیا که نخواستم تو دلتنگیها و ناراحتی خودم شریکشون کنم چطور قضاوتم کنن. ولی دیگه فکر میکنم کم آوردم. آخه دلم میسوزه از اینکه نمی تونم مثل قبل بهت برسم. بنظرم خیلی لاغر شدی عزیز دلم. گاهی اوقات که برنامه آشپزی از تلویزیون پخش میشه میگی مامان این غذا رو دوست دارم برام درستش کن یا چون قبل از به دنیا اومدن ایلیا همیشه خودم برات کیک درست میکردم حالا هم دوست داری اینکار رو بکنیم اما باور کن انقدر کمبود وقت دارم که دعا میکنم این روزها و سختیهاش بگذره و ایلیا به سن تو برسه تا یه کم احساس راحتی کنم. مامانی رو ببخش دختر خوشگلم قول میدم وقتی به امید خدا ایلیا از این وضعیت خلاص شه هرکاری بخوای برات انجام بدم. قربون دختر خوشگلم برم که اونقدر فهمیده ای که با همین سن کمت بیشتر مواقع درکم میکنی و گاهی اوقات اگه بهونه گیر میشی تقصیری نداری عزیزکم. البته الآن هم تا اونجا که میتونم خواسته هات رو برآورده میکنم مثلاً موقع خواب بعدازظهر ایلیا آرزومه که بتونم بخوابم و استراحت کنم آخه اصلاً شبها خواب ندارم و به معنای واقعی همیشه یک لحظه خوابم آرزوست... اما شما دخملی اصلاً عادت به خواب روزانه نداری منم با اینکه خیلی خسته ام چون تو ازم میخوای باهات بازی میکنم و تو این فرصت خوراکیهایی که بخوای برات آماده میکنم و خورده فرمایشات جنابعالی رو با تمام ناتوانی و خستگیم انجام میدم تا کمبود رسیدگی به تو در زمان خواب گلپسری جبران شه.

دیگه جونم بگه برات؛ شب که شما بچه های من میخوابین تازه کلی کار خونه دارم که انجام بدم و حتی ناهار ظهر فردا رو نیمه آماده کنم. آخه دخترکم زود گرسنه میشه و ناهار میخواد و پسرک اجازه نمیده ما زیاد به کار خونه برسیم. خلاصه آخر شب فقط یه جنازه ام که نمیدونم کی سرم روی بالش میرسه و خوابم میبره. منکه حتی به صدای بال مگس هم حساسم _یعنی بودم _ با صدای بلند فوتبال تماشا کردن بابایی راحت میخوابم، خدای من خودمم باورم نمیشه.

تو هم دعا کن این روزها بگذره و یه روز با هم بخندیم به این سختیها. دوستت دارم دختر قشنگم... فدای مهربونیات شه مامان...به خودم می بالم از داشتن تو... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)