نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

تولد دوباره ام

این روزهای الناگلی

1395/8/26 19:23
نویسنده : فاطمه مامان
165 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر خوشگلم... ببخشید که خیلی دیر به دیر وقت میکنم وبلاگت رو آپ کنم آخه این روزا با شیطنتهای داداشی ۱۱ماهه شما هم حسابی وقت کم میارم و هم خیلی خیلی خسته میشم. البته خودتم هنوز حسابی انرژی داری واسه خسته کردن مامانی. گاهی وقتا فقط روی مبل میشینی و هزارتا خورده فرمایش واسه مامان داری که من باید بچه بغل برای جنابعالی انجام بدم" مامان واسم میوه بیار، خیار رو گل گلی کن، پرتقال رو دایره ای، سیب رو ستاره ای... مامان واسم آب بیار... مامان شیر برام گرم کن... مامان پسته برام مغز کن... مامان بیا برام نقاشی بکش... مامان این کارو بکن، مامان اونکارو بکن" خلاصه خواهر و برادری کمر بستین به خسته کردن مامانی... اما مامانی باور کن تمام اینکارا برام شیرینه و این نوشته ها رو  با لبخند واست تایپ میکنم. میدونم سالهای بعد هم به همون چشم بهم زدنی که چهارسال زندگی تو دخترکم گذشت میگذره و یه روز میاد که دلم تنگ میشه واسه همین روزها... همین روزها که حرفهای خوشمزه میزنی و خستگی رو از مامان میگیری عزیزکم... دیروز که مثل همیشه اول غذای تو و داداشی رو داده بودم و داشتم میگفتم خیلی گرسنه ام، ازم پرسیدی "مامان چرا اول خودت غذا نخوردی؟" جواب منم این بود که همه مامانها اول بچه هاشون رو سیر میکنن بعد خودشون غذا میخورن. اونوقت بود که با یه ژست حق به جانب و خوشمزه گفتی" من که اگه مامان شدم اینکارو نمیکنم، اول من و باباش غذا میخوریم بعد به بچه میدیم" هیپنوتیزمهیپنوتیزم

 شبایی که فرداش کلاس داری صد بار به بابایی یادآوری میکنی که یادش نره. همچین میگی فردا کلاس دارم دیر نکنی که بابا کلی ذوق میکنه واسه دختر باکلاسش...عاشق کلاس رفتنی عزیزکم ... کلاست ساعت ۹صبحه و بیشتر وقتا از شوق ،خیلی زودتر بیدار میشی و صد بار میگی مامان ساعت ۹شده؟ اما بعضی صبحها که دیرتر بیدار میشی از ترس اینکه من یادم رفته باشه مثل فنر از جا میپری و دنبالم میگردی میگی" مامان زود باش منو آماده کن فکر کنم کلاسم دیر شد..." وای قربون اون کلاس رفتنت بره مامان.. 

فکر کنم اوایل همین ماه بود که یه روز که بابایی نمیتونست تو رو برسونه کلاس، من و داداشی باهات اومدیم. اونجا مامان های بچه ها واسه خودشون میزگرد داشتن و اون روز من تازه باهاشون آشنا شدم. همه شون حسابی ازت تعریف کردن که " کاملا دختر مستقلی هستی و برخلاف همکلاسیهات نیازی به حضور مامان و بابا نداری" آخه همیشه بابایی تو رو با ماشین میرسونه و بعد از تموم شدن کلاس میاد دنبالت اما همه دوستات مامانهاشون دربست همونجا نشسته بودن تا پایان کلاس. فدات شم عشق من...

شبها که میشه بدون قصه گفتن من نمیخوابی، هر شب باید برات قصه بگم اونم نه یکی، حتماً دوتا ... خاموشی میزنی و چراغ خوابت رو روشن میکنی بعد میگی" مامان حالا واسم یه قصه بی‌نظیر بگو تا خوابم ببره" تعجبتعجب

بخدا اصلا نمیدونم این کلمه رو از کجا یاد گرفتی، هم خودش هم معنیش رو... 

وقتی اذان از تلویزیون پخش میشه زود سجاده رو پهن میکنی و چادر میپوشی و نمازمیخونی، بعد بلند بلند دعا میکنی" خدایا مامان و بابامو امیدوار کن"  آی مامان قربون  این دعا کردنت بره فدات شم... 

گاهی وقتا هم تو اوج گرفتاری و کارهای انجام نشده خونه  میای تو آشپزخونه که بقول خودت به مامانت کمک کنی. ظرفها رو میشوری و سرامیکها رو دستمال میکشی. اینجا دیگه باید به زور از آشپزخونه بیرونت کنم ولی مرتب میگی" خب من دخترتم باید کمکت کنم ، تو که دیگه دختر نداری..." دیگه اینکه با داداشی خیلی مهربونی و با این سن کمی که داری در قبالش احساس مسئولیت میکنی و میگی " مامان وقتی تو کار داری من مامان کوچولوش میشم..‌ " خلاصه که خیلی خوشحالم که تو رو دارم و مرسی که هستی ..‌ بوس بوس هزارتا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)