نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

تولد دوباره ام

بوس بوس

وااای بخورم این خوشمزه رو با اون اثر هنری گوشه لباش . دقیقاٌ نمی دونم کار کدوم یکی از دخترخاله هاست که امروز خونه ما بودن؛ مژده، مژگان یا زهرا. چیزی نیس فقط یه بوسه روژلبی.     ...
14 شهريور 1391

یک یادداشت بیست روزه

عزیز دلم امروز بیست روز از بدنیا اومدنت گذشته و میخوام خاطرات این بیست روز رو اینجا یادداشت کنم: فرشته زمینی قشنگم؛ 22مردادماه یعنی وقتی دو روزه بودی نزدیک ظهر بود که بعد از واکسن بدو تولدت از بیمارستان مرخص شدیم و از اونجا رفتیم خونه خاله مهناز. متأسفانه شارژ کولر ماشین بابایی تموم شده بود و چون خیلی گرمت شد تمام مسیر رو تو بغل خاله فرحناز گریه کردی ، اما تا رسیدیم خونه ساکت شدی و به قول عزیزیم خونه خاله رو میخواستی که گریه می کردی. پژمان تا تو رو دید گفت :خاله اینکه خیلی زشته می خواستم بگیرمش پشیمون شدم. خلاصه کلی با آرش مسخره بازی درآوردن تا ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم . عزیزم خاله مهناز این چند روزه خیلی واسمون...
9 شهريور 1391

لحظه تولدت

و اما عکس لحظه زمینی شدن فرشته کوچولوی ما که توسط بابایی گرفته شده:       اینم عکس یکروزگی تپلی مامان که هنوز از بیمارستان مرخص نشده، بخورم لپاتو؛         ...
9 شهريور 1391

دیگه شدی عروسک توبغلی

بارالها همچنان که مرا لایق مادر شدن دانستی و از نعمت سرپرستی فرشته کوچک زمینی بهره مند ساختی، توفیق بده تا این امانت بهشتی را به بهترین وجه به انجام برسانم.   سلام عزیز دل مامانی، عروسکم، عشقم ، نفسم؛ امروز نوزده روزه شدی و تازه موفق شدم به وبلاگت سر بزنم. آخه تازه سه-چهار روزه که از شهرستان برگشتیم و زحمت رو از مامان بزرگ کم کردیم. تو این مدت بابایی چون دوست داشت پیش ما باشه مرتب درحال رفت و برگشت بود واسه همین هرچی مامان بزرگ اصرار به موندن بیشتر داشت قبول نکردم. نمیدونی باباجونت چقدر از برگشتنمون به خونه خوشحال بود، تا حالا اینطوری احساسش رو با کارها و حرفاش نشون نداده بود و باعث خنده من میشد. ...
8 شهريور 1391

نیایش شب قدر

  خدایا چقدر حرف زدن با تو خوب است؛ چه ساکت و صبور به درد دلم گوش می دهی . چه ساده اشاره می  کنی که پیش تر بیایم و اندوه و رنج تنهایی ام را با تو بگویم. خدایا چقدر حرف زدن با تو زیباست؛ چگونه گرد و خاک را از سر و روی کلماتم پاک کنم تا لایق تر شوند، کجا  و در چه زاویه ای بنشینم تا گناهان فراوانم را نبینی؟ با چه رویی چمدان فرسوده ام را باز کنم و تحفه های  ناقابلم را تقدیمت کنم؟!  خدایا تو مرا بهتر از خودم می شناسی و نشانی تک تک سلولهای تاریکم را می دانی. تو مرا بیشتر از خودم  دوست داری. هر بار که می خواهم با تو گفتگو کنم اولین حرف را تو بر زبانم می گذاری. هر روز صبح این  تویی که...
19 مرداد 1391

نه ماه و چندین روز

امسال تولد مامانی مصادف شده با روزها و شبهای قدر و انتظار سخت اومدن کوچولوی نازمون. و اما ا مروزم گذشت و باز دخمل گلی ما نیومدش به این دنیا. عزیز دلم درسته که استرسم زیاده بابت اینکه اطمینان دارم از نه ماهگی هم چند روز گذشته و خبری ازت نیست و بدتر از اون حسرت یه خواب خوب و راحت- از سختی حاملگی- به دلم مونده، اما بذار یه اعتراف کنم؛ از تاریخ تعیین شده زایمانم هرروز که میگذشت و خیال اومدن نداشتی بیشتر خوشحال میشدم چون بیشتر به روز تولدم نزدیک می شدیم.  همونطور که از اول دلم میخواست و همش به محمدم میگفتم، الآن هم آرزومه حالا که نیومدی دو روز دیگه هم اومدنت به تعویق بیفته تا تولدمون یکی بشه.  الهی به امید خودت......
18 مرداد 1391

پس کی میای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وای دخملی، خودمم کم کم دارم نگران میشم از اینکه هیچ اثری از اومدنت نیست. نمی دونی چقدر سخته انتظار اومدنت. شاید دلنگرونیم بیشتر تحت تأثیر حرفای اطرافیان باشه . آخه این عمه ها و خاله ها و دوستان محترم هر روز تماس می گیرن و با حرفاشون بهم استرس وارد میکنن. یه جورایی هم حق با اوناس آخه به حساب خودمم از نه ماه گذشته و تو خیال اومدن نداری. ناقلا انقدر داره به مامانی سخت میگذره اونوقت تو اونجا راحت جا خوش کردی. عمه الهام میگه اگه بچه فیل هم بود تا حالا بدنیا اومده بود. امروزم  وقت ویزیت داشتم اما دیگه حوصله نداشتم اینهمه راه برم بیمارستان. بابایی رو راضی کردم که امروز یا فردا برم همین درمانگاه نزدیک خونه و یه چکاب انجام بدم. ...
17 مرداد 1391