نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

تولد دوباره ام

خسته شدیم

  وای مامانی بخدااااااا خسته شدم دیگه از انتظار اومدنت. بابایی هم همینطور، دقیقه ای یک بار سراغت رو میگیره. اگه می دونستی مامان با این شکم گنده چقدر زشت و بدترکیب شده و بدتر از اون چقدر برام سخته زودتر می اومدی و  راحتم میکردی. دارم می ترکم با این شکم بزرگم، تا حالا بهت نگفتم اما وقتی خودم رو تو آینه می بینم حالم از خودم بهم می خوره. تو رو خدا زودتر بیا دیگه کجایی ؟ خبری نیست ازت عروسکم. ...
15 مرداد 1391

روزهای پر استرس

 سلام به النا خانومی خوشگلمون. ماه تولدمون هم داره به نیمه میرسه و هنوز افتخار ندادی که تشریف بیاری عزیزکم. من و بابایی خیلی وقته منتظرتیم. تاریخ زایمانم دهم تعیین شده ولی دکترم گفت وارد مردادماه که بشیم دیگه باید آماده باش باشی، ما هم از همون اول ماه استرس داریم. بابایی روزی صد بار تماس میگیره و حالم رو می پرسه. نمی دونی چقدر دلنگرونه. هرچی میگم بابا جون هر اتفاقی هم بیفته دیگه یه تلفن که می تونم بزنم و خبرت کنم اما باز نگرانه. خدا کنه یه موقع خوب بیای تا بابایی پیشمون باشه؛ بازم میگم من دلم روشنه بقیه اش با خداست. الهی به امید خودت. ...
13 مرداد 1391

لنگر انداختی جوجه کوچولو

طبق محاسبات دکتر، نقلک مامان امروز باید به دنیا می اومد هرچند که ده روزه من و بابایی داریم لحظه شماری میکنیم اما خبری نشد ازت. دیگه اینکه کی قصد داری بیای و راحتمون کنی الله اعلم. راستی از باباجونت واست بگم که دیشب از دستش میخواستم دونه دونه موهام رو بکنم. چرا؟ آخه نمی دونی که، تازه می گفت هنوز حس بابا شدن ندارم و تا نی نی مون به دنیا نیاد احساس نمی کنم که بابا شدم. گلی به جمال این باباییت. من دارم منفجر میشم اونوقت نمی دونم دیگه حس بابا شدن محمدم کی می خواد بیاد؟ با اینکه همیشه باهات حرف می زنه و با وسایلات بازی می کنه اما نمی دونم از نظر خودش حس بابا شدن چیه؟ اگه بدونی یه مدت پیش که مامان بزرگ واست سرویس کالسکه خریده بود، اون ...
10 مرداد 1391

وای 69 کیلو شدم

عزیز مامانی ، نمی دونی این روزا چقدر خسته میشم. مرتب کمردرد می گیرم و باید دراز بکشم . نزدیک ظهر که میشه حس میکنم یه بار سنگین روی شونه هامه. آخه نمی دونی چقدر گنده شدم . فکر نکنم هیچکس به اندازه من اضافه وزن بارداری داشته اونم 17کیلو. باورت میشه ؟ مامانی 52کیلویی شما شده 69کیلو!!! این هفته که دکترم ویزیتم کرد وقتی عکس دفترچه ام رو دید با کمال تعجب پرسید این تویی؟؟؟ چقدر عوض شدی! من که می دونم منظورش همون "گنده" بود. تقصیر این باباییه ، از بس که گفت یه نی نی ریزه میزه گیرمون میاد. البته تا هفت ماهگی همه همین رو میگفتن چون بارداریم زیاد مشخص نبود. اما بعد از اون هر دوتایی مون شروع کردیم به بزرگ و بزرگتر شدن. بگذریم. ...
8 مرداد 1391

شمارش معکوس

تیرماه هم به پایان رسید و از امروز وارد ماه تولدمون شدیم. دیگه باید هرلحظه گوش بزنگ باشیم تا خانومی کی دلش بخواد بیاد تو بغل مامانیش. تمام هشت ماه بارداری یک طرف این یک ماه آخر هم که دقیقه ها هرچه کندتر میگذره یکطرف. وای که چقدر خوابیدن برام سخته و هرشب آرزو میکنم این آخرین شبی باشه که توی این وضعیتم. بیصبرانه منتظرتیم عروسک... الهی به امید تو...
1 مرداد 1391

بابایی دلنگرون

  ماه خوب خدا نزدیک شده و زمان به مقصد رسیدن مسافر کوچولوی ما هم نزدیکتر. النای مامان و بابا... نمی دونم کی میای فقط می دونم توی این ماه عزیز میای. بابایی امروز بدون سحری خوردن روزه گرفته منم دلم نمیاد تنهایی ناهار بخورم. این روزا تمام فکر و ذکرش اینه که نکنه وقت بدنیا اومدنت بدموقع باشه و خدای نکرده مشکلی پیش بیاد. آخه ما یه مدت کوتاه ماشین نداشتیم. چندهفته پیش بابایی از یه بنده خدایی ماشین خریده بود و خیالش بابت من و تو راحت بود، اما اونم دیروز معامله رو فسخ کرد و ماشینش رو پس گرفت واسه همین تا بخواد تو این موقعیت گرفتاریش یه ماشین دیگه بخره همش دلنگرونه. اگه بدونی قبلاً چه خواب سنگینی داشت اما این شبا با یه کم جابجا شدن من از خواب ...
31 تير 1391

نقاشی مامانی

وای خسته شدم مامانی . آخه از صبح تا الآن که نزدیک 2بعد از ظهره ایستاده بودم و همون نقاشی که قولش رو بهت داده بودم  روی در اتاقت می کشیدم. بالاخره تمومش کردم خیلی خوشگل شد. طرح اصلیش رو دیروز کشیدم رنگ آمیزی هم امروز، حتماً تو هم خوشت میاد.  قربونت برم که همین الآن تکون خوردی و حرفم رو تأیید کردی. عصری می ریم شهرستان خونه باباجونم. فعلاً برم یه کم خستگی در کنم که نای راه رفتن هم داشته باشم. اینم نقاشی مامانی دوسش داری؟ می بوسمت هزار تا...       ...
23 تير 1391