نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

تولد دوباره ام

پنج ماهگی عروسکم

خوشگلم امروز تو خونه پیش بابایی موندی و من با مژده رفتیم خرید. یعنی من که خرید نداشتم . چون مژده ازم خواست رفتم تا بهش کمک کنم واسه خرید کادوی تولد نیما. خلاصه مامانی این دخترخاله ات کشت منو، تا ست اصلاح و یه بلوز خرید . انقدر واسه زود برگشتن پیش تو حرص خوردم که فروشنده ها هم متوجه میشدن. مرسی کلوچه مامان که انقدر دخمل خوبی هستی و پیش بابایی موندی. خدایا ممنونم بخاطر فرشته کوچولوی ناز و آرومی که بهم بخشیدی. راستی امروز دقیقاً پنج ماهه شدی گلم... مبارک باشه ... دوستت دارم هزااااااار تا... ...
20 دی 1391

جوجه پنج ماهه ما

این هم یه عکس از بابایی و جوجه کوچولوش که محکوم به نشستن شده؛ عزیز دلم...  آخه پدرجان شما بیش از حد عجوله دخترکم و قبول نمیکنه که شما باید هفت ماهه بشی تا بتونی بشینی. تازه هر روز داره باهات تمرین بابا گفتن میکنه آخه میخواد اولین کلمه ای که به زبون میاری "بابا" باشه- بدجنس- عاششششق هردوتونم... راستی فردا دقیقاً پنج ماهه میشی عروسکم. پنج ماه پر از لجظه های ناب عاشقیمون گذشت تا من هر روز بزرگتر شدنت رو ببینم . میبوسمت هزارتا...   ...
19 دی 1391

بوی باران

ظهر یک روز بارونی سرد ؛ من و خنده های گرم النای قشنگم، خدایا شکرت بخاطر بودنش... بوی باران می آید و هوا پر شده از دوستت دارم هایی که به بادها سپرده ام ... کاش پنجره ات باز باشد... عاشششششقتم مامانی ... ...
18 دی 1391

پیک نیک سه نفره

خوشگلم سلام. امروز یه روز تقریباً سرد ولی خیلی خوب بود که بهمون خییییلی خوش گذشت. سه نفری واسه ناهار رفتیم بیرون و بابایی کباب درست کرد. البته همش دلش میخواست تو هم میتونستی کباب به دندون بکشی تا ذوق کنه از این کارت. میگفت: "پس جوجه من چی؟ کی کباب خور میشه؟" می بینی چه عجوله این باباخان، کشته ما رو با این جوجه اش...  ...
15 دی 1391

چند تا عکس

بخورم تو رو اینم شاهکار دیروز مژده خانوم، قربونت برم الهی ملوسکم     الهی فدات بشم عشقم با این ناز خوابیدنت ...
5 دی 1391

الناگلی گوشواره به گوش

وای قربون این دخمل ناز تپلی که امروز با سوراخ کردن گوشش و گوشواره قرمزش تازه شبیه دخترا شده. آخه قبل از این هرجا می رفتیم اولین سؤالشون درمورد جنسیت شما جیگر بود. همه میپرسیدن کوچولوتون دختره یا پسر؟حالا دیگه راحت تر میشیم. راستی وقتی آقای دکتر گوشت رو سوراخ کرد، من که دلش رو نداشتم . بغل عمه مریم بودی ،یه ذره گریه کردی و اشکات سرازیر شد منم ترسیدم ولی وقتی اومدی تو بغل خودم زود آروم شدی و دیگه هیچی نگفتی. ای شیطون خودت فهمیدی می خواستیم خوشگلت کنیما. واااای من بخورم تو رو جیگرم... راستی گفتم عمه مریم واسه اینکه ایشون هیچوقت عمه نشدن و قرارم نیست بشن بخاطر همین خودش دوست داره که عمه صداش کنی. خیلی خانوم مهربونیه ایشالا که د...
3 دی 1391

...

سلام گلم امروز یکم دی ماه مطابق با 21دسامبر 2012. اگه بدونی تو این دنیا چه خبره تأسف میخوری به حال آدمهای ساده و زودباور. همون بهتر که کوچولویی تا ذهنت درگیر خرافات مزخرف نشه. آخه می دونی خیلی از مردم واقعاً به این باور رسیدن که طبق پیشگویی نوسترآداموس- پیشگو و منجم فرانسوی- که مدعی بوده با استفاده از تعلیمات ستاره شناسی، میتونه آینده رو پیش بینی کنه،امروز زمین نابود میشه و از بین میره. البته پیشگویی هایی داشته که بر حسب اتفاق درست از آب دراومده مثل حادثه یازدهم سپتامبر و قیام هیتلر؛ رهبر نازی ها.   و بر اساس این پیشگویی قراره امروز زمین نابود شه و دنیا به آخر برسه و بدترین مرگ ممکن آدما اتفاق بیفته. چند ماه...
1 دی 1391

اولین یلدای الناگلی

النای عزیزم ، آخرین ثانیه های پاییز در حال سپری شدن است ... به اندازه تمام برگهای رقصانش برایت آرزوهای خوب دارم... امشب آخرین شب پاییز و اولین شب یلدای دوست داشتنی ترین کوچولوی دنیا بود. جیگر پنج ماهه مامان، اولین یلدای زندگیش رو به معنای واقعی جشن گرفت چون دقیقاً تا یه ربع پیش که ساعت 2نیمه شب بود در حال خنده و بازی بود و چنددقیقه ای بیشتر نیست که از خستگی خوابش برده... یلدای امسال مثل هر سال تو حیاط خونه باباجونم همه دور آتیش بودیم و خیلی خیلی خوش گذشت. فرقش فقط این بود که بخاطر تو عزیزم زیاد نتونستم تو حیاط بمونم چون می ترسیدم سرما بخوری. آخراش دیگه حوصلم سر رفته بود و از تو هال داد میزدم و از خاله و خاله زاده ه...
30 آذر 1391

تولد دوقلوهای عمه

سلام گلم. بالاخره پسرعمه های دوقلو بدنیا اومدن. صبح خبردار شدم عمه الهام رو بردن اتاق عمل. تو پیش خاله مهناز موندی و من با عجله خودم رو رسوندم بیمارستان اما دیدم هنوز عمه رو اتاق عمل نبردن. هرچی منتظر شدم خبری نشد و مجبور شدم خودم رو برسونم به عروسکم که مبادا گرسنه بشه و گریه کنه. همین که رسیدم خونه خاله خبر رسید دوقلوها به دنیا اومدن. بعدش بابایی هم اومد خونه خاله و دوباره گذاشتیمت و رفتیم بیمارستان. دوساعت دیگه هم معطل شدیم و هنوز می گفتن عمه تو ریکاوریه. بالاخره هم نه عمه رو دیدیم نه دوقلوها رو ،تا اینکه طی تماس تلفنی خبر رسید النای خوشگلم از گرسنگی داره صورت خاله رو میخوره. واااای الهی بمیرم دختر قشنگم مامانی رو...
26 آذر 1391

چهار ماهگیت مبارک عروسکم

20آذرماه هم فرا رسید و کوچولوی قشنگ ما 4ماهه شد. عاشق بیستمین روز هر ماهم عزیز دلم که بزرگتر میشی و من عشق میکنم. واکسن 4ماهگیت رو به اتفاق دوستم مریم خانوم بردیمت که بزنی. بابایی که التماسشم کنم واسه واکسن زدن با من نمیاد،میگه دلم نمیاد گریه دخترم رو ببینم. از دیشبم ماتم گرفته بود که شما واکسن میزنی و دردت میاد و نکنه خدانکرده تب کنی و از این نگرونی ها. آخه واسه واکسن دوماهگیت ، اون بیشتر از خودت اذیت شد چون دو روز تموم پاتو تکون نمی دادی.به هرحال خدا رو شکر ایندفعه زیاد گریه نکردی و زود آروم شدی . میدونی همش با خودم فکر میکنم نکنه یه وقت فکر کنی مامانی بووت کرده واسه سلامتی خودته فدات شم.   و اما چکاب 4ماه...
20 آذر 1391