نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

تولد دوباره ام

من پستونک میخوااااام

فرشته کوچولوی نازم، جدیداً کارای عجیب غریب می کنی مامانی. چرا؟ جونم واست بگه از وقتی به دنیا اومدی تا دوهفتگیت قشنگ پستونک میخوردی اما بعدش که از خونه مامان بزرگ برگشتیم خونه خودمون به زور هم نمی خوردیش ،بخصوص که مامانم تأکید کرده بود که حتماً پستونکی بشی تا یه وقت که تو خونه کار دارم یا بخوام سر کار برم ،بشه با اون آروم نگهت داشت. خلاصه چون نخوردیش منم قایمش کرده بودم واسه یادگاری. ماجرای انگشت مکیدنت رو که واست گفتم ؛ دیروز از یکی شنیدم اگه بخوای همینطوری ادامه بدی رشد این انگشتت با بقیه فرق می کنه و خداییش خیلی ترسیدم. واسه همین دیشب با بابایی تصمیم گرفتیم واسه ترک عادتت یه راه حل پیدا کنیم یعنی دوباره بهت پستونک بدیم. جالب اینج...
6 آبان 1391

سخن آغازین

به نام خدایی که نزدیک ماست                    و بیننده هر بد و نیک ماست...   النای عزیزم، با اینکه مدت زیادی بود از وجود این وبلاگ باخبر بودم ولی به دلایلی تا بحال خاطراتت رو توی سررسیدم یادداشت می کردم که همیشه یادگاری بمونه و روزگاری بخونیشون. اما بعدش تصمیم گرفتم این نوشته های کاغذی رو به نت بوک اینترنتی منتقل کنم.عصر،عصر ارتباطاته و تکنولوژی مدرن ، قلم و کاغذ رو به بایگانی سپرده. دنیا عوض شده مادرجان.   عزیز دلم خاطرات دوران بارداریم رو تو سررسیدم یادداشت کرده بودم ، حالا که به دنیا اومدی و دفتر خا...
5 آبان 1391

انگشت خوشمزه

گفته بودم که خانومی ما یه مدته که شروع کرده به خوردن انگشت شستش و واقعاً مامان نمی دونه باید باهاش چیکار کنه. چیکار کنم دخملی ، هرچی این انگشت رو از دهنت بیرون میکشم و سعی میکنم با اسباب بازی سرگرم شی که اینکار از یادت بره فایده نداره که نداره. چند دقیقه با یه چیزی بازی میکنی ولی همینکه ازت غافل شم با اشتهای تمام انگشتت رو میمکی. از تو چه پنهون که کم کم دارم نگران میشم عزیزکم آخه تمام مدتی که بیداری غیر از مواقع شیرخوردن در این حالتی. یعنی انقدر خوشمزه اس؟؟؟ ...
3 آبان 1391

شاغل شدن دوباره مامان

عزیز دلم بابایی بخاطر اینکه شما خانوم فوق العاده موقری هستی با پیشنهاد کارم موافقت کرد اما شرطش این بود که هیچوقت گرسنه نمونی. واسه همین عصری با محمدم ،مژده و البته شما دخمل گلم رفتیم انتشارات هانیوان برای تهیه کتابهای مورد نیازمون. مرسی که انقدر خانوووومی عروسکم... راستی عشقم یه چیزی ؛چند روزه که کارت شده مکیدن انگشتت. این انگشت بزرگه رو همچین خوشمزه میخوری که انگار از شیر مامانی خوشمزه تره. ا ما نه ، فقط به قیمت شیر خوردن حاضری از اون دست بکشی. شبت بخیر عروسکم.     ...
3 آبان 1391

خبر جدید

دختر عزیزم سلام. یه چیزی؛ این ترم هم مدرس مدعو شدم و موندم چه تصمیمی درموردش بگیرم. چند روز پیش که ایمیلم رو چک می کردم دیدم توی برنامه تدریسم دو تا درس جدید واسه همین نیمسال گذاشته شده. اهمیتی ندادم و گفتم حتماً اشتباهی پیش اومده، آخه ترم قبل اطلاع داده بودم که بخاطر کوچولوم می خوام دربست توی خونه باشم .تا اینکه امروز کارشناس بخش باهام تماس گرفت و گفت واسه اینکه این درسها بخاطر نداشتن مدرس تو گروه دروس خودخوان قرار نگیره تدریسش با من باشه. از یه طرف چون آبان ماهه و هنوز کلاسها تشکیل نشده ، همچنین با احتساب تعطیلی های عید قربان و غدیر که با پنجشنبه ها که کلاس دارم مصادف میشه، انگار تقریباً 5جلسه کلاس تشکیل میشه. از طرف دیگه النای م...
2 آبان 1391

خداوندا سپاس برای...

خداوندا سپاس به خاطر گشاده دستی و سخاوتت ، سپاس به خاطر لایق دانستن ما برای پدر و مادر شدن، سپاس برای هدیه آسمانیت، سپاس برای داشتن خانواده ای خوشبخت، و سپاس برای سالم و توانمند بودنمان....     ...
29 مهر 1391

عروسی عمواحسان

جیگر مامان چطوره؟ خوبی که گلم ؟ بایدم خوب باشی آخه دیشب عروسی اولین عمویی بود که شما عروسکم تو جشنش حضور داشتی اما خودت خبر نداشتی. خیلی خوش گذشت.  فیلمبردارشون ، فیلمبردار عروسی من و بابایی بود و زن و شوهری حسابی از بچه دار شدن ما ذوق کردن و چند تا عکس به عنوان کادو ازمون گرفتن. چقدرم که بچه خوبی بودی تو عروسی عمو ؛ قربونت برم که انقدر خانومی. وااااای بخورم تو رو تپل مپلی. این عکس رو زندایی لیلا گرفت ازت: الناگلی دوماهه من ، عروسی عمو احسان؛ دوستت دارم عشق مامان ...
28 مهر 1391

جوجه قشنگ بابا

فرشته کوچولوی ما بعد از دیروز تا حالا که از درد واکسن آروم نمی گرفت امشب خندید و خوشحالمون کرد. بابایی که انگار با این خنده دنیا رو بهش دادی. نمی دونی چطور مثل بچه ها ذوق می کرد. صبحها که میاد خونه صبحانه بخوره تا براش نخندی از خونه بیرون نمیره. میگه قربون جوجه قشنگم برم که خوشرو و خوش اخلاقه واسه همین آدم باید صبحش با دیدن النا شروع بشه. فقط خدا رو شکر که تب نکردی که از این خیلی می ترسیدم. راستی امروز مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله مهناز از مشهد برگشتن و به اصرار من ناهار اومدن خونه ما. نمی دونی چطور به زور خان عموی من رو آورده بودن اینجا آخه یه چیزی بگم باورت نمیشه ؛ تا بحال خونه هیچکدوم از برادرزاده ها یا خواهرزاده هاش...
23 مهر 1391

واکسن دوماهگی

  امروز وقت واکسن دوماهگی دخترم بود و حدود ساعت 10اونجا بودیم. مامان برات بمیره که تو این دو ماه به اندازه امروز گریه نکرده بودی منم به گریه انداختی. خانومه خودش گفت که خیلی درد داره و ممکنه تب کنی. فقط خدا کنه مریض نشی درد و بلات به جون من. دیروقت شبه و به زور خوابوندمت. بابایی که نمی دونی چقدر ناراحته برات . وقتی تو نمی خندی همش اخماش تو همه و با یک من عسل نمیشه خوردش. و اما چکاب دوماهگی جیگر مامان که خیلی عالیه؛ وزنت 5کیلو و 700گرم، قدت 58 و اندازه دور سرت 39. دو هفته دیگه هم باز مراقبت داری فدات شم. می بوسمت. راستی نازنین یه چیزی؛ نمی دونم چرا دیگه تنها مخاطب تموم حرفها و یادداشتهام تویی. فکر می کنم وقتی باهات حر...
22 مهر 1391

مامانی بی حوصله

سلام الناجونم ، امروز پنجشنبه ساعت 12ظهره و تو جیگرم انقدر خوشگل خوابیدی که دوست دارم فقط نگات کنم. یکی دو ساعت دیگه بابایی میاد و مثل همیشه خیلی هم عجله داره واسه رفتن به شهرستان. اما من امروز برخلاف معمول اصلاً حوصله اونجا رفتن ندارم چون مامان و باباجونم دیروز با پرواز، رفتن مشهد زیارت امام رضا. الهی سایه شون کم نشه از سرم. راستی امروز دقیقا روز دوماهگی شماست اما واسه واکسنت شنبه نوبت زدن، منم از همین حالا استرسی دارم که نپرس... اینم عزیز دلم که آروم خوابیده ...
20 مهر 1391