نفسمون النانفسمون النا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

تولد دوباره ام

چقدر دوست داشتن تو شیرینه...

یه سلام گرم به دخملی خوشگلم... خواستم از امروز بگم که شما پیش خاله مهناز موندی و من با مژده و عمه خانومش که همون مادرشوهرش میشه رفتیم خرید. اون پالتو خرید منم پارچه واسه پرده راهرو خونمون با یه عالمه لباس – 6یا 7دست- واسه دختر گلم که بپوشه خوشگل بشه، مثل دسته گل بشه. یکیشون که خیلی خوشگله گذاشتم واسه عید نوروزت. تا اون موقع فکر کنم حتماً می تونی بشینی عروسکم... الهی فدات شم مامانی که همینکه برگشتم خونه خاله و منو دیدی از تو بغل خاله دستات رو به سمت من باز کردی و با زبون بی زبونی داد میزدی که میخوای تو بغل خودم باشی. وای که چه حس خوبی بهم دست داده بود اونموقع. باور کن برای من هیچ لذتی بالاتر از این نیست که تو بغل...
19 آذر 1391

تولد اولین عمه زاده

صبح عالی تپلی نازم متعالی. عرضم به حضور دخملی خودم که دیشب شما بطور ناگهانی صاحب یه دخترعمه شدی؛ ریزه میزه و کوچولو. میگی چرا ناگهانی؟ به علت پیچیدن بند ناف دور بچه که منجر شد به سزارین عمه الهه زودتر از موعد مقرر. ولی خدا رو شکر بخیر گذشت و نی نی سالم و سلامت بدنیا اومد. بعد از خودت اولین بار بود که یه نی نی تازه متولد شده می دیدم . انقدر ریزه میزه بود که تازه فهمیدم که بزنم به تخته دخملی خودمون چقدر تپلی بود هزار ماشاا... تازه یه سوپرایز دیگه هم دارم واست؛ بزودی صاحب پسرعمه هم میشی اونم نه یکی؛دوتا با هم، آخه عمه الهام هم دوقلو داره و چیزی به تولدشون نمونده عزیزم شاید همین روزها ... خلاصه ای...
17 آذر 1391

بهبودی دخملیم

عروسک مامان ، درد و بلات به جونم... خدا رو شکر امروز بهتر بودی و خنده رو لبت بود عزیزم... چشمم که به سوختگی دستت میفته اعصابم خورد میشه و به خودم بد و بیراه میگم، هرچند مقصر اصلی باباجونتون بود. تنها خوبیش هم همین بود وگرنه هرکسی به جز خودش حسابش با کرام الکاتبین بود. اما بذار یه چیزی بهت بگم ، دیشب بهم گفت وقتی اینطوری شدی و من بغلت کردم خودشم از گریه تو گریه اش گرفته. بابایی شماست دیگه خوشا به احوالتون. خلاصه امروز خیلی نگران تاول دستت بودم، می ترسیدم پوستش کنده شه و دردت بیاد. با استرس و نگرانی بردمت حمام که کلی هم خوشحال شدی و آب بازی کردی. راستی دوست جدیدم که مشهدیه از بابایی شنیده بود که دستت سوخته. عصری اومد پیشمون و...
13 آذر 1391

سوختگی دست دخملکم

سلام عشق مامان. ساعت یه ربع به 10شب جمعه است و تازه برگشتیم خونه. خیلی خیلی هم ناراحتم چون نه دیروز برای دخترکم روز خوبی بود و نه امروز. دیروز بعد از کلاسم با خاله که تماس گرفتم قبل از صدای خاله صدای گریه تو رو شنیدم و حسابی بهم ریختم. انگار دلت درد می کرد و گریه می کردی و خاله نمی تونست آرومت کنه. همونجا با خودم عهد کردم که بعد از این ترم دور کارم رو خط بکشم و فقط پیش تو باشم لااقل تا وقتی که بزرگتر شی. خلاصه اون راه واسم شد طولانی ترین راه دنیا تا برسم به تو و تو بغلم بگیرمت. امروزم خونه مامان جون بغل بابایی بودی که دستت به بخاری گرفت و روی دو تا از انگشتات تاول زد. مامانی برات بمیره الهی، حسابی گریه کردی دردت به جونم......
10 آذر 1391

جدایی طولانی

مامانی فدای الناگلی که امروز دو ساعت زودتر از خودم از خونه رفته بیرون. آخه خاله اینا بخاطر سفره نذری عمه کبری مجبور بودن صبح برن شهرستان و تو رو هم با خودشون بردن که منم عصری بعد از کلاسم بیام. ساعت از 10گذشته و منم کم کم باید آماده شم تا سر وقت به کلاسم برسم. اما دلم همش پیش عروسکمه. امروز که دیگه دیرتر از روزای دیگه می بینمت چون شیراز نیستی و کلی راه دارم تا بهت برسم. بخدا همین الآنم دلم داره برات پر میزنه مامانی چیکار کنم تا عصر؟  دعا میکنم امروز هرچه زودتر بگذره و بیام بغلت کنم عشقم؛ تنها کاریه که از دستم برمیاد. هزارتا بوووس واسه عروسکم... ...
9 آذر 1391

عاشورا

السلام علیک یا ابا عبدالله ... امروز روز عاشورا بود عزیزم. ما هم چون تعطیلات امسال به شنبه و یکشنبه خورد از چهارشنبه شهرستان هستیم. می دونی دختر قشنگم ، یه رازی رو میخوام بهت بگم که عاشورای پارسال از آرزوهای بزرگم بود. عاشورای پارسال، اوایل بارداری من بود یعنی تازه فهمیده بودم که باردارم. نمی دونم چرا اما اون موقع آرزو میکردم که خداوند یه دوقلو نصیبم کنه تا بارداری و زایمان رو یکبار واسه همیشه تجربه کنم. شاید اون روز این خواسته، بزرگترین آرزوی من بود بخصوص که مامانم هم دوقلوزا بوده و منم فکر می کردم واسه منم بعید نیست که این اتفاق بیفته. آخه هرجا که بچه های دوقلوی شبیه هم رو میدیدم دلم خیلی خیلی میخواست که منم صاحب دوق...
5 آذر 1391

هفت محرم

دیشب شب هفت محرم بود عزیزم. جونم واست بگه که تو خونه بابااینا هر سال هفتم محرم برو بیایی هست که نگو و نپرس. آخه یه سفره نذری خیلی شلوغ برپا میشه که جسابی اهل خونه رو به جنب و جوش میندازه. تازه فقط این نیست ؛ عمواحمد هم یه نذری داره که بعد از اون، همونجا میده و هر دوتا سفره یه اوضاعی به پا میشه که بیا و ببین. حالا خودت بزرگ میشی و به چشم خودت میبنی عشق مامان.  امسال هم مثل هر سال سفره نذری بابای بابایی- فعلاٌ با ارشیا دو تا نوه کوچولو بیشتر نیستین و نمی دونم بزرگ شین چی صداش می کنین- با همه دردسرهاش تموم شد، البته اجر همه با امام حسین(ع) ...  ناگفته نماند سفره نذری امسال ...
3 آذر 1391

لباس محرم

عزیز دلم فردا اولین روز ماه محرمه .خیلی وقته که مغازه ها پر شده از لباس محرم واسه بچه ها. منم تو فکر بودم که کی برم واست بخرم ولی فرصتی پیش نمی اومد. آخه تمام ساعات و دقیقه هام صرف تو عروسکم میشه؛ اونقدر که شبها از خستگی نمیفهمم کی خوابم میبره. اما خاله مهناز مهربون به فکرت بوده و واست اولین لباس محرمی رو خریده. امروز واست آوردش. دست گلش درد نکنه که همیشه واسمون زحمت می کشه . آخه موقع بدنیا اومدنت هم چون مامان جونم پادرد داشت و نتونست بیاد بیمارستان تمام زحمتام گردن خاله بود. مرسی خواهر گلم. ایشالا تو عروسی گل پسرات جبران کنیم. اینم دخمل تپلی من در لباس محرم؛ می بوسمت عزیزکم... یا حسین ...
25 آبان 1391

خرید دوربین

سلام عزیز مامان. بیرون داره یه بارون پاییزی خوشگل میباره.  ما هم  امروز یه دوربین خریدیم و من مرتب دارم باهاش ور میرم. وقتی نامزد بودیم بابایی از کیش واسم یه دوربین دیجیتال خرید اما شب عروسیمون تو خونه مامان جون ،یه آدم حسود ازمون دزدیدش. راستی فردا باز باید شما بمونی پیش خاله ، اما خدا رو شکر فردا دو ساعت بیشتر کلاس ندارم و تا ظهر میام پیشت.  و اما عکسهای افتتاحیه دوربین از النای ناز نازی من؛ هوووو مامانی این چیه خلیدی چه باحاله ... مامانی مگه من علوسکم که لباس علوسک تنم میکنی آخه ؟؟؟ واااای مامانی ولم کن دیگه خسته شدم همش...
24 آبان 1391